رابعه بلخی نخستین بانوی شاعر فارسی؛ قربانی سوز عشق و تیغ تعصب

رابعه بلخی از نخستین زنان شاعر در ادبیات فارسی است که زندگیاش همچون شعرهایش آمیزهای از عشق و اندوه بود. او در قرن چهارم هجری میزیست؛ پدرش از خاندان حاکمان بلخ و مردی صاحبقدرت و دانش بود. از دوران کودکی، بهسبب موقعیت خانوادگی و استعداد کمنظیرش، در محیطی رشد کرد که آموختن خط و ادب برایش امکانپذیر شد. او نهتنها به خطاطی و نگارش مسلط شد، بلکه فن سخن گفتن و سرودن شعر را نیز در همان جوانی آموخت و جایگاهی استثنایی در میان نخستین نسل شاعران پارسیگو یافت. بسیاری او را پیشرو در ورود زنان به پهنهی شعر فارسی میدانند.
و دختر کعب، امیر بلخ و اهل قزدار بود و در زمان حکومت سامانیان میزیست. عطار نیشابوری شرح حال رابعه را در ۴۲۸ بیت در اثر خود، «الهینامه»، آورده است که بخشی از زندگی او پس از مرگ پدر و تا سرانجام تراژیکش را روایت میکند.
رابعه تنها دختر کعب، امیر بلخ، بود. او چنان زیبا و لطیف بود که دلها را ربوده و نگاههای سیاه و جادوییاش در قلبها حک میشد. لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونهاش، جانها را فدا میکرد. جمال ظاهری و ذوق هنریاش او را دلبری بیمثل ساخته بود. پدر بسیار به او علاقهمند بود و همیشه نگران آیندهٔ دخترش بود. هنگام مرگ، کعب به پسرش حارث وصیت کرد که مراقب خواهرش باشد و اگر شایستهای برای او یافت، خوشبختش کند. حارث که پس از پدر به سلطنت رسید، با مهربانی از رابعه نگهداری کرد.
جایگاه و پرورش علمی
رابعه بلخی را نخستین زن شاعر پارسیگو دانستهاند، و این خود اهمیت عظیم دارد؛ چرا که او در زمانی میزیست که شعر فارسی هنوز جوان و در حال تثبیت بود. هنوز دیوان بسیاری از شعرا شکل نگرفته بود، و بزرگان آینده، چون فردوسی و عنصری، تنها اندک زمانی بعد از او درخشیدند. به همین دلیل، سهم رابعه در آغاز راهِ زبان فارسی نقشی بکر و ماندگار است.
او با بهرهگیری از تعلیمات خانوادگی، هم در زبان فارسی و هم در علوم عربی تسلط یافت، و اشعاری آفرید که سرشار از سوز درونی و عشق الهامبخش بودند. ویژگی شعر رابعه، صمیمیت و شفافیت بیان احساس زنانه در جهانی است که عمدتاً به صدای مردانه آمیخته بود. او نخستین زنی بود که عشق و عاطفهی قلبی خود را چنین بیپرده به میان آورد. این صدای متفاوت و جسور، خود نشان میدهد که رابعه نه تنها شاعر بود، که پدیدآورندهی راهی نوین در شعر فارسی محسوب میشد.
در منابعی هم روایت شده که اشعارش موضوعیت عاشقانه و انسانی داشتند و سرشار از مضامین لطیف بودند. در حقیقت، او توانست عشق را ـ که تا آن زمان غالباً در شعرها به شکل کلی یا تغزلی محدود عرضه میشد ـ با عاطفهای شخصی و ملموس همراه کند. همین ویژگی باعث شد که نامش قرنها بعد همچنان زنده بماند.
محققان بر این باورند که اگرچه از سرودههای رابعه تنها اندکی بهجا مانده، همین اندک نیز نشان میدهد که او نخستین کسی بود که «زنانگی» را در شعر فارسی بیان کرد. بیانی که بعدها در قرون بعدی در شعر شاعرانی چون مهستی گنجوی یا دیگر زنان شاعرِ فارسی سرایت یافت. بهنوعی میتوان گفت رابعه دری گشود که تا پیش از او بسته بود: دری از بیان عشق و تجربهی زنانه با بیانی آشکار.
رابعه در میان مردم بلخ و پس از آن در حافظهی تاریخی ادب فارسی، به عنوان زنی شاعر، خردمند، عاشق و دلیر شناخته شد. جایگاه ادبی او صرفاً به نخستین بودن محدود نمیشود؛ بلکه در حقیقت، به نماد آزادی احساس و جسارت در بیان بدل گشت.
عاشقانهای دور از رسم زمانه
اما بخش تلخ و سرنوشتساز زندگی او در داستان عشقش به بکتاش جلوه میکند؛ غلامی تُرکنژاد که در سپاه برادرش خدمت میکرد. بکتاش مردی جنگآور بود، اما دل در گروی رابعه نهاد. رابعه که از فرزانگی و زیبایی بهره داشت، نیز به او دل سپرد. عشق آن دو، فراتر از مرزهای اجتماعی و طبقاتی زمانه بود: دختری از خاندان حاکم و پسری که غلامی بیش نبود. در شعرهای رابعه نشانههایی از این عشق پرآتش آمده است؛ جایی که میگوید دلش گرفتار کسی است که هیچگاه از او رسته نخواهد شد.
درباره آغاز این عشق می گویند: روزی حارث به مناسبت جلوس بر تخت شاه جشن بزرگی برپا کرد. در این جشن جوان خوشقیافه و ماهرویی به نام بکتاش نگهبان گنجهای شاه بود و با نواختن رباب و خوشآوازی محفل را گرم میکرد. رابعه که از جشن باخبر شده بود، از بالای بام قصر به تماشا آمد و وقتی بکتاش را دید، دلی پر از عشق و شور شد. این عشق آتشین خواب و آرامش را از او گرفت و یک سال آنقدر رنج برد که بیمار و ناتوان شد. برادرش طبیب آورد اما بیفایده بود.
بر پایه گزارش هایی که بیش از همه از سوی عوفی در کتاب معروف لباب الالباب آمده، رابعه که عشقش را پنهان نگاه می داشت و به همین خاطر افسرده و غمگین بود، یک روز راز دلش را به دایه اش می گوید و از او می خواهد که نامه هایش را به بکتاش برساند. او چند بیت از اشعارش را در نامه می نویسد و چهره خود را هم در نامه نقاشی می کند و برای بکتاش می فرستد و عشقش را به او ابراز می کند. بکتاش با خواندن نامه و اشعار رابعه و دیدن تصویر وی، متقابلا به او دل می بازد و پاسخ نامه را برای او می فرستد . از آن پس آن دو از طریق اشعار عاشقانه با یکدیگر در ارتباط بودند.
این عشق پنهانی اما آرامآرام فاش شد. نقل است که رابعه گاه در تاریکی شب، بیتهایی عاشقانه را بر کاغذهای کوچک مینوشت و آنها را در جریان آب میانداخت تا به بکتاش برسد. چنین سرودههایی، که همچون پیامهای عاشقانهی امروزی بودند، حلقهی وصل میان آن دو شدند. بکتاش نیز با جان و دل به این زمزمههای شاعرانه دل میسپرد. عشق آنها در نظر اهل دل، جلوهای عاشقانه و شاعرانه داشت، اما در نظر جامعهای که مرزهای طبقاتی در آن سخت و نفوذناپذیر بود، گناهی نابخشودنی بهشمار میرفت.
رابعه همچنان به شعر گفتن و ابراز عشق پرداخت و شدت این احساس او را به روزی رساند که در جنگی که برادرش با دشمن داشت، وارد میدان شد و جان بکتاش را نجات داد؛ اما پس از آن هرگز هویت رهاییبخش خود را برملا نکرد.
خشم برادر و پایانی خونین
سرانجام این راز عشقی به گوش برادر رابعه رسید. برادری که بهعنوان والی بلخ، هم جایگاه سیاسی و هم تعصبات خانوادگی را نمایندگی میکرد. او عشق خواهری آزاداندیش و آزاده را به غلامی فرودست برنتابید. وقتی از این رابطه پرده برداشتند، خشم و غیرت او سراسر وجودش را گرفت. تصمیمی هولناک گرفت تا با قتل خواهرش «نام و ننگ خاندان» را به زعم خود حفظ کند.
روایتها میگویند که او دستور داد رگهای دست رابعه را در حمام بریدند. رابعه در میان مردن و زیستن، با انگشتان خونین خویش بر دیوار اشعار آخرین خود را نگاشت؛ گواهی عاشقانه بر ماجرای عشقی که نه سرانجام خوش داشت و نه مجال بقا یافت.
صبح که در حمام را باز کردند، دیدند پیکر بی جان او غرق در خون بر کف حمام افتاده و دیوارها پر از این اشعار است که با خون نوشته شده:
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یک آتش، یکی اشک و یکی خون
به آتش خواستم جانم که سوزد
چون جای توست نتوانم که سوزد
به اشکم پای جانان می بشویم
به خونم دست از جان می بشویم
بخوردی خون جان من تمامی
که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی
می گویند هنگامی که بکتاش از این رخداد آگاه شد از زندان فرار کرد و شبانگاه به خانه حارث برادر رابعه آمد و سرش را از تن جدا کرد و سپس به مزار رابعه رفت و با خنجر، قلب خود را درید.
میراثی تلخ و عاشقانه
کشته شدن رابعه پایانی بود بر زندگی زمینی او، اما آغاز جاودانگی در فرهنگ فارسی. او با وجود کوتاهی عمرش، نام خود را در کنار بزرگترین شاعران آغازین فارسیزبان نگاه داشت. شعرهایش پر از احساس، عشق و سوز درونی بود، و همین باعث شد تا قرنها بعد، هر گاه سخن از نخستین زنان شاعر به میان آید، نام او با احترام برده شود. چوگان تقدیر بیرحمانه او را به تیر غم زد، اما همین سرنوشت تلخ است که قصهی زندگی او را برای ما «حکایتی عاشقانه و اندوهناك» ساخته است.
رابعه در تاریخ شعر فارسی نمونهای است از شکستن بندهای طبقاتی، از ایستادگی یک زن در برابر روحیات خشک زمانه، و از جاودانگی عشقی که هرچند به خون نشست، در حافظهی فرهنگ ما همچنان زنده و سوزان باقی مانده است.