فرخی یزدی: روایتی از تولد، شور، آزادی و شهادت شاعر لب‌دوخته

Rate this post

در نوروز ۱۲۸۹ شمسی شهر یزد. شاعری جوان، با قلبی پر از خشم و عشق به وطن، بر تختگاه حاکم مستبد ضیغم‌الدوله قشقایی می‌ایستد. به جای مدح و تملق، مسمطی تند بر زبان می‌آورد: «عید جم شد ای فریدون‌خو بت ایران‌پرست / مستبدی خوی ضحاکی است این خونه ز دست». جمعیت نفس در سینه حبس کرده. حاکم چهره‌اش سرخ از خشم می‌شود. دستور می‌دهد: «لب‌هایش را بدوزید!» سوزن و نخ به کار می‌افتد. خون جاری، درد جانکاه، اما فرخی لبخند می‌زند. این لحظه، تولد «شاعر لب‌دوخته» است – نماد جاودان مبارزه با استبداد.

در کوچه‌های خاکی یزد، جایی میان دیوارهای بلند کاه‌گلی، کودکی در سال ۱۲۶۸ هجری شمسی چشم به جهان گشود. هنوز نامی برایش برگزیده نشده بود، اما گویی سرنوشت از همان آغاز بر پیشانی‌اش نوشته بود: «شاعر لب‌دوخته». نامش محمد بود، پسر میرزا حسن، نانوا و مردی از طبقه‌ی فرودست جامعه. فقر، نخستین آموزگار او شد؛ فقر و خفقان و بی‌عدالتی که در هر کوچه و بازار یزد موج می‌زد.

محمد در کودکی به مکتب‌خانه رفت، حروف و قرآن آموخت، اما روح بی‌قرارش به مکتب‌خانه قانع نبود. بعدها به مدرسه‌ی انگلیسی‌ها رفت تا زبان و دانش جدید بیاموزد، اما آنجا نیز نتوانست سکوت کند. وقتی دید معلمان خارجی، کودکان ایرانی را به دین خود می‌خوانند، در برابرشان ایستاد و از مدرسه اخراج شد (طباطبایی، تاریخ مطبوعات ایران، ج۲، ص۱۷۸). همان روزها نخستین جرقه‌ی عصیان در او زده شد؛ جوانی که آموخت آزادی را باید با درد طلب کرد.

فرخی جوان در هوای پرغبار یزد، شعر گفتن را آغاز کرد. شعر برای او بازی با کلمات نبود، سلاحی بود علیه بی‌عدالتی. می‌گفت:

“من آنم که در پای ظلم و فساد / به شمشیر شعر، آشنا کرده‌ام دست.”

او در همان سال‌ها با اشعار سیاسی خود علیه حاکم مستبد یزد، ضیغم‌الدوله، زبان گشود. یکی از غزل‌هایش که با بیت مشهور «به رهبر گفت فرخی که آزادی‌ست حق من / لب دوختند و دوخت لب از بهر حق سخن» شناخته می‌شود، آتش بر جان حاکم انداخت. ضیغم‌الدوله دستور داد او را بگیرند و به زندان افکنند. در آن زندان، دهان شاعر را دوختند تا دیگر سخن نگوید — اما نمی‌دانستند که صدای او از همین سکوت آغاز می‌شود. این واقعه را بعدها در شعر خود چنین فریاد زد: لب دوخته‌ام ز بهر آزادی / ای داد، ز بیداد استبدادی! (جعفریان، چهره‌های آزادی در ایران معاصر، ص۳۴۲)

از همان لحظه، فرخی یزدی دیگر یک شاعر ساده نبود؛ نماد مقاومت شد. مردی که لبش دوخته شد اما صدایش تا قرن‌ها ماند.

پس از آزادی از زندان، فرخی دیگر در یزد امنیت نداشت. به تهران رفت، شهری که پس از مشروطه پر از شور سیاسی و صدای آزادی‌خواهان بود. در تهران به حلقه‌ی روزنامه‌نگاران و شاعران مترقی پیوست و در سال ۱۳۰۰ شمسی روزنامه‌ی طوفان را بنیان گذاشت (افشار، فرخی یزدی و طوفان او، ص۲۱).

روزنامه‌ی طوفان از همان شماره‌ی نخست، طوفانی برپا کرد. در سرمقاله‌ها و اشعارش، رضاخان سردارسپه را که هنوز شاه نشده بود، آماج نقد قرار داد. فرخی می‌نوشت:

«آزادی را نمی‌توان با سرنیزه نگاه داشت؛ اگر شمشیر پاسبان آزادی شود، خود نخستین دشمن اوست» (طوفان، شماره‌ی ۴، تیر ۱۳۰۱).

طوفان بیش از ۱۵ بار توقیف شد. هر بار که بستندش، او باز از نو نوشت. به زندان افتاد، شکنجه شد، اما قلمش را نفروخت. شعرش پر از طعنه و آتش بود:

در طوفان حوادثم، اما هنوز زنده‌ام / در کام اژدها، دل آزاد، پرخنده‌ام.

در همین سال‌هاست که لقب «شاعر آزادی» را گرفت.

در سال ۱۳۰۷، مردم یزد او را به نمایندگی مجلس شورای ملی برگزیدند (مدرسی، مجلس و آزادی‌خواهان، ص۲۷۱). تصور می‌کردند شاید این بار بتواند فریاد آزادی را از پشت تریبون قانون بلند کند. اما مجلس آن زمان، زیر سایه‌ی قدرت مطلق رضا شاه بود. نمایندگان بیشتر فرمان‌بران بودند تا قانون‌گذاران. فرخی اما سکوت نکرد.

در نطق‌هایش به‌صراحت از وابستگی اقتصادی کشور به بیگانگان سخن گفت و با قرارداد واگذاری زمین به بانک شاهی مخالفت کرد. گفت: «ملتی که نان خود را از دست بیگانه گیرد، دیر یا زود، آزادی‌اش را نیز از دست می‌دهد» (مشروح مذاکرات مجلس، دوره هفتم، جلسه ۵۶).

صدایش را بریدند، نطقش را نیمه‌کاره بستند و پس از مدتی از مجلس اخراج شد. اما فرخی همان‌جا گفت: «من از مجلس می‌روم، اما کلام من از دل مردم بیرون نمی‌رود.»

فرخی پس از اخراج از مجلس به اروپا رفت. نخست به شوروی و سپس به آلمان (۱۳۰۸–۱۳۱۲). در برلین نشریه‌ی آتش را منتشر کرد و از آنجا به افشای استبداد پهلوی پرداخت (کسروی، تاریخ مشروطه ایران، ج۴، ص۵۸۹). اما دولت آلمان نازی به درخواست سفارت ایران او را از کشور اخراج کرد.

در این دوران شعرهایش رنگ فلسفی‌تر گرفت. غربت، تنهایی و نومیدی از آینده‌ی وطن در شعرهایش موج می‌زد:

من از خاک وطن بوی بلا می‌شنوم / ز نیرنگ و ریا رنگ فنا می‌شنوم.

اما حتی در غربت، هنوز امید به بیداری ملت در دلش زنده بود. می‌گفت: «ملتی که شاعرش در زندان کشته شود، اما شعرش زنده بماند، هنوز نمرده است.»

در سال ۱۳۱۳ به ایران بازگشت. برخی می‌گویند به وعده‌ی تیمورتاش فریب خورد که از او خواست برای همکاری بازگردد؛ برخی دیگر می‌گویند از آلمان اخراج شده بود و چاره‌ای نداشت (علی‌پور، چهره‌های ممنوعه مطبوعات ایران، ص۲۱۱). به هر روی، بازگشتش آغاز فصلی تاریک شد. به محض ورود بازداشت شد و به زندان قصر فرستاده شد.

در زندان نیز دست از نوشتن نکشید. اشعار بسیاری را بر تکه‌کاغذهای پنهان نوشت، یا بر دیوار سلول حک کرد. از جمله سرود: گر ز زندان به جهانم ره نیست / دل من با قلمم آگه نیست.

در گزارش‌های شهربانی آمده که او در زندان نیز زندانیان را به اعتراض تشویق می‌کرد (اسناد شهربانی کل کشور، پرونده فرخی یزدی، ۱۳۱۸). همین کافی بود تا مأموران تصمیم بگیرند «برای همیشه خاموشش کنند».

د

ر ۲۵ مهر ۱۳۱۸، در بیمارستان زندان قصر، فرخی یزدی را با آمپول هوا به قتل رساندند. پزشک احمدی، پزشک مخصوص زندان که بعدها در دادگاه محاکمه و اعدام شد، مأمور اجرای این جنایت بود (دادگاه پزشک احمدی، صورت‌جلسات رسمی، ۱۳۲۱). پیکر شاعر را بی‌نام و نشان در گورستان دولاب دفن کردند. هیچ مراسمی، هیچ سنگ‌قبر و هیچ وداعی. تنها زمزمه‌ی زندانیان ماند که می‌گفتند:

“شاعر لب‌دوخته، در سکوت مرد، اما صدایش در سلول‌ها می‌پیچد.”

مرگ فرخی یزدی نه پایان که آغاز ماندگاری‌اش بود. اشعارش دهان به دهان میان مردم می‌گشت. در دهه‌ی بیست، وقتی فضای سیاسی باز شد، شعرهای او بار دیگر چاپ شد و جوانان آزادی‌خواه او را پیامبر خشم و امید خواندند.

فرخی در شعر خود، آزادی را نه در شعار بلکه در زیستن می‌خواست. او می‌گفت: “آزادی را نمی‌نویسند، زندگی می‌کنند.”

مضامین شعرهایش ساده اما عمیق بود؛ عدالت اجتماعی، نفی استبداد، نقد استعمار و دفاع از کرامت انسان. با آن‌که غزل سنتی می‌سرود، درون‌مایه‌های شعرش کاملاً مدرن بود. استاد محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمه‌ی بر چاپ اشعار او می‌نویسد: «فرخی یزدی شعر را از برج عاج تغزل پایین آورد و به خیابان برد، در میان مردم، در میدان سیاست و درد و نان و آزادی.» (درآمدی بر شعر نو سیاسی ایران، ص۸۳).

شعرهایش نه در محافل ادبی، که بر زبان کارگران، معلمان و آزادی‌خواهان می‌چرخید. او شاعری بود که هر بیتش فریادی بود:

به‌پاخیز ای وطن، وقت قیام است هنوز / گرچه در خون تپم، انتقام است هنوز.

فرخی از آزادی، مفهومی اخلاقی و انسانی می‌ساخت. آزادی برای او نه امتیاز، بلکه حق ذاتی انسان بود. او از آزادی مطبوعات و حقوق زنان دفاع می‌کرد و با سلطه‌ی طبقاتی و مذهبی می‌جنگید. با این حال، هرگز از دین به معنای اخلاقی‌اش فاصله نگرفت. در یکی از یادداشت‌های زندانش نوشت: «دین اگر مردم را به راستی و عدالت خواند، همان آزادی است؛ اگر به سکوت در برابر ظلم خواند، همان زنجیر.» (یادداشت‌های زندان، برگ ۲۷).

در سیاست، به استقلال اقتصادی و فکری باور داشت. دشمن اصلی ملت را «جهل» می‌دانست، نه بی‌دینی یا فقر. جمله‌ای از او در روزنامه طوفان مشهور شد: «مردمی که نمی‌دانند چرا گرسنه‌اند، سزاوار گرسنگی‌اند؛ آگاهی، نخستین انقلاب است.» (طوفان، شماره ۱۱، مهر ۱۳۰۱).

این نگاه عمیق، او را به یکی از پایه‌گذاران روشنفکری عدالت‌خواه در ایران بدل کرد.

فرخی یزدی را اگر بخواهیم با قهرمانان تراژدی مقایسه کنیم، باید گفت او پرومته‌ی شعر فارسی است — آتشی از آزادی دزدید و برای انسان آورد، اما خود در آتش سوخت. لب دوخته‌اش نماد تمام نسل‌هایی شد که خواستند سخن بگویند و نتوانستند.

امروز، در خیابان‌های یزد، هنوز کوچه‌ای به نام اوست. در مدارس شعرش را می‌خوانند، در کتاب‌ها از او یاد می‌شود. اما شاید کمتر کسی بداند که آن‌چه او را جاودانه کرد، نه شعر که پافشاری بر حقیقت بود. او زندگی را در راه کلمه داد؛ کلمه‌ای که امروز هم در گوش زمان می‌پیچد: آزادی.

روایت است که در واپسین روزهای زندان، وقتی نگهبان‌ها چراغ سلولش را خاموش کردند، فرخی با لب‌های زخمی زمزمه کرد: اگر جان به لب آمد و لب دوختم / هنوز از دل آزاد می‌گویم.

شعر، همان‌جا تمام شد، اما داستانش نه. در سکوت شب زندان، صدای شاعر لب‌دوخته هنوز جاری بود.

Rate this post

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *