نقد تند مرکز اسناد به تاسیان | ذبح تاریخ با خنجری خوشنقش و نگار

سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی در یادداشتی به بهانه پایان سریال تاسیان این مجموعه را دور از واقعیت خوانده است. این سایت نوشته:
سریال تاسیان جمعه این هفته به ایستگاه آخر رسید تا اکنون فرصتی فراهم شود که فارغ از همه نقدها و تحسینها، نگاهی بیندازیم به تصویرسازی این سریال از دوران پهلوی، انقلاب، ساواک و کارآفرینان.
سریال تاسیان آمده بود تا خاطرهها را قاب بگیرد، اما نه آنگونه که در حافظه تاریخی مردم از دههی پنجاه مانده، بلکه تصویری فانتزی و خوشرنگ که تنها در ذهن کارگردان واقعیت دارد. تصویری دلخواه، زیبا، خوشنقش و نگار با لعابی از عقلانیت و توسعه، اما دور از واقعیت، فارغ از خیابان، از بوی دود و خون، از درد خفقان، از زخمهایی که بعد از گذشت نزدیک به نیم قرن هنوز ناسورند.
در این سریال، پهلوی نه حکومت که پروژهای نیمهتمام است؛ نه استبداد که سوءتفاهمی مدرنساز؛ نه سرکوبگر که پدرخواندهای مهربان اما سختگیر. ادارهی سوم ساواک، با آن دفترهای شیک و چهرههای اتوکشیده و آرام و موقر، نه بوی بازجویی میدهد، نه رد تازیانه. گویی نه شکنجهای در کار بوده، نه تهدیدی، نه شبهای بیپایان بازداشت و بازجویی برای دانشجویان و معلمان و کارگران. مدیران ساواک چنان آگاه و مطلعند که از دستگیری دانشجوی باسواد! تعجب میکنند و به خاطر سوادش او را آزاد میکنند، تو گویی دانشجویان چپ که دورههای مطالعاتی منظم داشتند، همه بیسواد بودند.
در تاسیان، همهی چپها خائنند، از رجبزادهی استاد دانشگاه تا منوچهر سامانِ مهندس پدرِ مهربانِ خانواده، حتی نادر که در عشقش بیوفاست. روحانیون، مذهبیها و اسلامگرایان، هیچکجای این روایت نیستند و تقریباً حذف شدهاند؛ نه نامی از مسجد هدایت هست، نه سایهای از مدرسهی حقانی، نه حتی تصویر لرزانی از بازار. در این تصویرسازی فانتزی از انقلاب، نه خبری از مبارزات مردمی هست، نه رهبری انقلاب، نه اعتصاب، نه سرکوب و خفقان و تظاهرات، و نه حتی شاهی که خودش اعتراف کرده بود صدای انقلاب را شنیده است. گویی انقلاب، تنها یک جوگیری کودکانه بود در کارخانهها و دانشگاهها، کارگری سرخورده که حرفهای لنینی را از زبان دانشجویان چپ شنید و جوگیرانه فریاد زد «مرگ بر شاه». در تاسیان، انقلاب اسلامی نه یک انقلاب طبقاتی و مذهبی علیه سیستمی تا بنِ دندان مسلح و مستبد، نه به قولِ فوکو «روحِ یک جهان بیروح»، که چپزدگی چند بچه دانشجوی مزلف است و جوزدگی چند کارگر که همه چیزشان تامین شده و حالا خوشی زیر دلشان زده و هم کارخانهای را که نانآور سفرههایشان است به آتش میکشند و هم خانهی صاحبِ کارخانه را که سالها روزیرسانشان بوده، به تاراج میبرند و دست آخر، بر سر یک حسادت عاشقانه، دخترش را، شیرینش را، تنها یادگار عمرش را به خاک و خون میکشند. طنز ماجرا، آنجاست که سعید، بازجویِ خشنِ ساواک، که حتی به نزدیکترین رفیقش رحم نکرده، پیامآور گفتگو میشود، اوست که در نامهاش خطاب به شیرین، که پس از مرگش به مقصد میرسد، تنها راه نجات را در گفتگو میداند و از شیرین دعوت میکند که برای رفع سوءتفاهمها! گفتگو کنند، تا بیننده دل بسوزاند بر مرگ بازجویی که خود منادی گفتگو بود.
تاسیان، تقلیلِ تاریخ است، سادهسازی انقلابی پیچیده و هزارلایه در عرصهی اجتماعی و سیاسی به داستانهای هزارویک شب. این سطح از کاریکاتورسازی، نه تنها تنِ تاریخ را میلرزاند، بلکه فهم امروز را هم کور میکند. انقلابی که هزار روایت دارد، در تاسیان به یک خط تقلیل یافته: خیانت چپها، هیجان کارگرها، و غیبتِ کامل دین. بین سطور تاسیانی که قرار بود یک قصهی عاشقانه باشد، این است: «انقلاب، تاسیان است!»
در این روایت، روزگار خوشی و شادی و تصاویر رنگ به رنگ، با یک جوگیری کودکانه، رنگ خون میگیرد و «شیرین نجات» که قرار است تابلوهای خوش آب و رنگ سرشار از خوشی را برایمان به تصویر بکشد، او که قرار است برایمان شیرینیِ نجات را رنگآمیزی کند، آبیِ استخر و سبزیِ سرو را به خون خویش سرخ میکند و بعد از او همهچیز، حتی خود سروِ آزادی، خاکستری است. او پای درخت سرو قربانی میشود تا پس از او، هیچ خبری از آزادی نباشد و هرچه هست اندوه است و سیاهی.
البته باید منصف بود. تاسیان تصویری ساختارشکن از عصر پهلوی ارائه میدهد، تصویری که در چهار دههی گذشته، روی پرده سینما و تلویزیون ندیده بودیم، تصویری واقعیتر از خیابانها، خانهها و کافهها و حتی آدمها و روابط عاطفی انسانی. تصویری که شاید جای خالیاش سالها بود که حس میشد.
نقطهی قوت سریال، آنجاست که پا به کارگاه و کارخانه میگذارد؛ وقتی که از سرمایهدارهایی میگوید که نه فرزند دربار بودند و نه آلت دست سیاست، بلکه مؤمن بودند به ایران، به توسعه و به سازندگی. چهرههایی مثل «جمشید نجات» نه کلیشهاند، نه کاریکاتور. واقعیاند، با ریشههایی در تاریخ، با استخوانهایی خُردشده میان چرخ توسعه و سیاست. حکایت فاتح، وقتی اوایل دهه پنجاه در مسیر کارخانهاش توسط چپها ترور شد، حکایت ظلمهایی که به امثال ایروانی و حاجی برخوردار و خیامیها شد، قصه کارآفرینانی که یا اموالشان مصادره شد یا در حیاط کارخانههایشان به دار آویخته شدند. آنجاست که نوری به قصه میتابد و تاسیان جان میگیرد و تماشاچی را میبرد به دورانی که چه میشد اگر… و تاسیان واقعی شاید برای آنها باشد، برای کارآفرینان عرصه صنعت!
اما آنسوی این روایت، تاریخِ غایب ایستاده است. قصههای خاموش، مردمِ حذفشده، زنانی که به عنوان نمادِ مبارزه چادر به سر کردند، مردانی که کفنپوش راهی خیابانها میشوند، دانشجویانِ چپی که نه احمق که اهل مطالعه بودند، نه خائن که مومن به وطن بودند، و سکوتی سنگین بر سر روحانیون و رهبران مذهبی، که بزرگترین انقلاب مذهبی قرن را رقم زدند.
تاسیان میتوانست پلی باشد میان تاریخ و تخیل؛ اما گذرگاهی یکطرفه ساخت، از آیندهای که دوست داشتیم، به گذشتهای که دوست داریم فراموشش کنیم.