چگونه شاه سلطان حسین به قربانی خواجه‌سرایان و زنان دربار بدل شد

Rate this post

شاه سلطان حسین، نهمین پادشاه سلسله صفویه، که از سال ۱۱۰۵ تا ۱۱۳۵ هجری قمری (۱۶۹۴ تا ۱۷۲۲ میلادی) بر ایران فرمانروایی کرد، شخصیتی بود که به دلیل سیاست‌های نادرست و ضعف‌های مدیریتی خود، نقش مهمی در انقراض و انحطاط صفویه ایفا کرد. او فرزند شاه سلیمان یکم بود و با حمایت خواجه‌سرایان و زنان دربار، به تخت سلطنت نشست.

دوره صفویه از مهم‌ترین دوران تاریخی ایران است؛ چرا که پس از حدود نهصد سال از فروپاشی حکومت ساسانیان، برای نخستین بار یک حکومت متمرکز ایرانی توانست بر سرتاسر یا بخش اعظم ایران آن دوران مسلط شود. صفویه همچنین اولین حکومت بود که مذهب شیعه را مذهب رسمی ایران اعلام کرد و از آن به عنوان عامل وحدت ملی بهره گرفت. پس از تشکیل این حکومت، ایران به اهمیت و ثبات بیشتری رسید و در عرصه جهانی مشهور شد، اما همه این دستاوردها به دست شاه سلطان حسین بر باد رفت.

شاه سلطان حسین، پسر بزرگ شاه سلیمان، به توصیه درباریان و خواجه‌سرایان نالایق به تخت نشست، چرا که شاه سلیمان در هنگام مرگ خود گفته بود اگر مردم طالب آرامشند، باید سلطان حسین را به سلطنت برسانند و اگر خواهان شکوه و قدرت‌اند، میرزا مرتضی را جانشین کنند. انتخاب سلطان حسین، که فردی نالایق، ضعیف و فاقد اراده بود، ناشی از علاقه درباریان به راحت‌طلبی و منافع شخصی‌شان بود. او حتی در جوانی سواری بلد نبود و بیشتر عمر خود را در حرمسرای شاه گذراند و از امور کشور بی‌خبر بود.

در دوران حکومت او، شاه تحت نفوذ شدید زنان حرم و خواجه‌سرایان قرار داشت و فساد و فساد اخلاقی دربار به اوج خود رسید. او در آغاز فرمان به ممنوعیت نوشیدن شراب داد، اما این دستور به سرعت توسط زنان حرم نقض شد و خود او نیز به عیش و نوش روی آورد. مردم به شدت تحت فشار و ستم قرار گرفتند و امنیت در کشور به طرز چشمگیری کاهش یافت. فساد، رشوه‌خواری و بی‌کفایتی اداری دولت را به سمت فروپاشی سوق داد.

نقش مریم بیگم و سایر زنان دربار صفویه در دوره شاه سلطان حسین بسیار برجسته و تاثیرگذار بود. مریم بیگم، دختر شاه صفی و عمه شاه سلطان حسین، از جمله زنان قدرتمند دربار بود که عملاً زمام امور حکومتی را در دست داشت. شاه سلطان حسین که فردی ناتوان، بی‌اراده و تحت نفوذ شدید اطرافیانش بود، تحت کنترل و فشار مریم بیگم قرار داشت و اغلب تصمیمات مهم را او اتخاذ می‌کرد.

مریم بیگم مانند دو شاهدخت پیشین صفویه، پریخان خانم و زینب بیگم، در سیاست‌ها و اداره کشور نقش عمده‌ای ایفا کرد. او شاه را وادار می‌کرد که در مواقع بحرانی، مانند حملات مهاجمان افغان، سپاه تجهیز کند و حتی از دارایی شخصی‌اش برای نیروهای نظامی هزینه می‌کرد. همچنین در برخی موارد مهم مانند لغو فرمان ممنوعیت خروج ارامنه هنگام باران از اصفهان، مریم بیگم دخالت و تاثیر گذار بود.

نفوذ مریم بیگم و سایر زنان دربار به حدی بود که آنها می‌توانستند فرمان‌هایی از شاه بگیرند که نهایتاً کشور را به سمت سقوط پیش برد. مثلا مریم بیگم باعث شد شاه سلطان حسین به نوشیدن شراب گرایش پیدا کند و کارهای بدی را مرتکب شود. همچنین در دوران او، زنان حرمسرا و خواجه‌سرایان حضور پررنگی در سیاست داشتند و کنترل امور مربوط به دربار و حتی تصمیمات کلان را در دست گرفتند.

در مجموع، نفوذ زنان قدرتمندی همچون مریم بیگم در دربار صفویه، عامل مهمی در ضعف حکومت شاه سلطان حسین و سقوط صفویه بود؛ این زنان از طریق نفوذ و سیاست بازی‌هایشان بر شاه تاثیر می‌گذاشتند و مانع از تمرکز قدرت و مدیریت صحیح کشور می‌شدند.

این نقش گسترده زنان در امور سیاسی عصر صفویه شامل مشورت دادن، ایجاد اتحادها و اختلافات میان بزرگان، حتی دخالت در انتخاب شاهان و اداره امور اجرایی بوده است و نمونه‌های شاخص در تاریخ صفویه مانند مریم بیگم و پریخان خانم بیانگر این روند هستند.

شاه سلطان حسین هیچ تسلط و اراده‌ای برای مقابله با مشکلات نداشت و بیشتر به دعا و خرافات متوسل می‌شد. ارتش صفوی ضعیف و غیر منسجم بود و فرماندهان غیر متخصص و فاسد، در تمامی زمینه‌ها نظم و امنیت را از بین برده بودند. شورش‌های متعدد داخلی و خارجی به خصوص قیام افغان‌ها، که در نهایت با حمله آنها به اصفهان و محاصره طولانی شهر همراه بود، دولت صفوی را به سقوط کشاند.

در این دوره، شورش‌ها و ناآرامی‌ها در نقاط مختلف کشور مانند بلوچستان، خوارزم، کردستان و سایر مناطق به شدت افزایش یافت. همچنین، افغان‌ها در شرق ایران قدرت گرفتند و در نهایت با حمله به اصفهان، پایتخت صفویه را تصرف کردند. شاه سلطان حسین در برابر این تهدیدات ناتوان بود و حتی فرصت خروج به موقع و گردآوری نیرو برای مقابله را از دست داد.

روس‌ها که تعرضات خود را از زمان شاه اسماعیل دوم آغاز کرده بودند در زمان شاه سلطان حسین شروع به مداخله در امور قفقازیه کرده و حتی سواحل دریای خزر از دربند تا استرآباد(گرگان فعلی) را به تصرف خود درآوردند.

در نواحى سر حدى و دور دست، دولت نفوذى نداشت. حکام محلى هم براى جبران مبلغى که مستمراً براى حفظ منصب خود به وزرا و درباریان مى‏پرداختند، از هر گونه اجحاف و ایمان زور و اخاذى از مردم دریغ نمى‏کردند؛ از این رو، شورش در این مناطق، هم عادى بود و هم گوش شنوایى به دولتخانه صفوى براى آگاهى و اطلاع از آن مظالم وجود نداشت؛ حتى غالباً شورشهایى که ناشى از اوضاع برآمده از ظلم و تعدى حکام محلى این نواحى را دستخوش طغیان و ناامنى مى‏ساخت، به دستور دولت توسط همان حکام جابر فرو مى‏نشست یا در بهترین حالت، حاکم ولایت مجاور مأمور سرکوب و تأمین «نظم» و «امنیت» مى‏شد. آنان نیز هیچ وسیله‏اى جز خشونت براى رفع این شورشها و برطرف کردن اسباب ناخرسندیها نمى‏شناختند.

سپاه شاه، که سالها بى کار، بى نظم، بى تمرین و فاقد امیران لایق بود، از عهده هیچ کارى جز آزار و اذیت مردم بى دفاع و زورگویى و اجحاف بر نمى‏آمد؛ البته انتظارى بیش از آن هم از سپاه دولت صفوى نمى‏رفت؛ چه بسیارى از مقامات بلند پایه سپاه، توسط شخصیتهاى فرومایه‏اى اشغال شده بود که نه بر اساس لیاقت و کاردانى شان بلکه با خرید منصب و پرداخت رشوه و یا چاکر منشى و اظهار «وفا دارى» بى چون و چرا به شاه و خواجه سرایان به دست آورده بودند. این دسته از فرماندهان، نمى‏توانستد زیر مجموعه تحت الامر خود را از دریافت رشوه و باج خواهى جلو گیرند که هیچ، در غارت مردمان منافع مشترک هم داشتند. از این رو، نیروى نظامى و انتظامى از استقرار امنیت و برخورد با راهزنان و دزدان و جنایتکاران که نیازمند صرف هزینه و وظیفه شناسى و قبول خطر بود، به کلى ناتوان مى‏ماند و تنها در اقداماتى که نتیجه مادى ملموس داشت و منجر به غارت رعیت مى‏شد «خطر» مى‏کرد.

اما دربار صفوى، هنگامى که اوضاع به نهایت انفجار مى‏رسید و آش بیش از حد شور مى‏شد، کوشش مى‏کرد براى کنترل امور، از سرداران سرسخت و بى باک که شمارشان در دربار بسیار محدود بود، استفاده کند. چنانکه براى دفع طغیان طوایف بلوچ، از گرگین خان گرجى بهره جست که در گرایشهاى مسلکى و تربیت نظامیش، رحم و شفقت و اجتناب از ظلم معنایى نداشت. شورش طوایف بلوچ، کرمان را معروض غارت و خطر کرد «1190 ق / 1697 م» و حتى دامنه آن به حوالى یزد رسید.

گرگین خان که به عنوان والى کرمان، با اکراه دفع این شورش را پذیرفته بود، در زمان شاه سلیمان والى دست نشانده پادشاه کارتیلى در گرجستان بود که بر اثر دسیسه‏هاى موضعى، سلطنت خود را از دست داد و به دربار اصفهان پناه آورد. وى جنگجویى شجاع، بى باک، اما بى تدبیر بود و نسبت خود را به خاندان بقراطیان مى‏رساند. نخست برادرش لئون را به دفع بلوچ روانه کرد و سپس خود در رأس قوایى دیگر به کرمان وارد شد. بلوچها را تعقیب و شکست سختى داد. سرهاى عده‏اى از رؤساى آنها را هم به نشان پیروزى به دربار اصفهان فرستاد. اما خود براى استقرار نظم در کرمان ماند. چون قندهار مورد تهاجم بلوچها واقع شد، به حکم شاه از کرمان بدان جانب عزیمت کرد. قندهار در عین حال مورد ادعاى پادشاهان هند بود، و طوایف غلزایى«غلجایى» آن دیار، که از سوى حاکم ایرانى قندهار  مورد اخاذى و اهانت و تعدى واقع بودند، از دوام حاکمیت ایران بر قندهار راضى به نظر نمى‏رسیدند. از این رو با شاهزاده میر علم خان، فرزند اورنگ زیب که در آن ایام حکمران کابل بود، مذاکراتى براى دریافت کمک براى اعلام طغیان به عمل آوردند.

شاه ایران که گرگین خان را براى استقرار نظم به قندهار روانه کرد، به یک معنى، او را حکمران تمام خراسان و قندهار نمود. گرگین خان با عبور از صحراى لوت از کرمان به قندهار وارد شد. بلوچهاى قندهار و فرمانده آن که میر سمندر نام داشت، بلافاصله اظهار انقیاد کردند. اما طایفه غلجایى که عنصر نا آرام ولایت و طالب جدایى از ایران بود، همچنان به مقاومت ادامه مى‏داد. میر ویس پسر شاه علم، کلانتر قندهار بود که با هند هم روابط تجارى داشت. وى در ظاهر نسبت به حکمران جدید اظهار طاعت کرد، اما در نهان خیال شورش داشت؛ حکومت هند هم که طالب الحاق قندهار بود، میر ویس را تشویق و تحریک مى‏کرد. خشونت گرجیهاى گرگین نسبت به غلزاییها، آن طوایف را به شورش واداشت، اما گرگین موفق به فرو نشاندن آن شد و میر ویس را توقیف و به عنوان عنصر خطرناک به اصفهان فرستاد. با آن که حاکم جدید قندهار از دربار ایران خواسته بود که او را تحت الحفظ داشته باشند، اما میر ویس با پرداخت رشوه به اطرافیان شاه، و شفاعت رشوه گیران نزد شاه، توانست خود را از مهلکه نجات دهد. شاه نادان او را بخشید و اجازه سفر به مکه و انجام فرایض حج داد، پس از آن هم میر ویس را به عنوان کلانتر به قندهار فرستاد.

میر ویس در بازگشت عناصر ناراضى را گرد خود جمع آورد، گرگین خان را اغفال و او را به قتل آورد «1122 ق / 1710م» و بر قندهار چیره شد. پس از آن نیز طى یک سلسله حوادث، محمود خان افغان، به اصفهان، تختگاه صفوى دست یافت و شاه خود شخصاً تاج و تخت به بیگانه بخشید.

بدون شک سوء سیاست سلطان حسین و اعمالش محرک عمده این شورشها بود، اما ضعف و درماندگى ارتش صفوى در دفع شورشها ناشى از وضع نابسامان اخلاقى و اجتماعى عصر هم بود که بقاى دولت قزلباش را، با آن همه افراط و تفریط که در اواخر عهد خویش در شیوه زمامدارى نشان داده بود،  در دوران فرمانروایى شاه سلطان حسین، غیر قابل تحمل مى‏ساخت. … نتیجه آن که، او در دوره زمامداریش مواجه با شورشهاى داخلى و خارجى شد و تنها چاره کار آن دید که در 12 محرم 1135 به فرح آباد، نزد محمود افغان رود و تاج و تخت تسلیم بیگانه  کند.

شاه سلطان حسین از پادشاهان بد نام و بى لیاقت ایران است. وى مردى بى کفایت، ضعیف النفس و عارى از هر گونه رأى و تدبیر و اندیشه بود. مانند پدرش مغلوب رأى زنان حرم سرا و خواجه سرایان مى‏شد؛ عوام پرورى در عهد صفویه چنان ریشه‏هاى عمیق در تار و پود افکار و زوایاى اندیشه و عمل دوانده بود، که بانیان آن را نیز عوام زده و خرافه پرست کرده بود، چنانکه شاه سلطان حسین به دعا و سحر و جادو بیشتر باور داشت تا به اراده و عزم و تدبیر مردان مجرب. دوره او، اوج نفوذ افراد بى خبر از امور مملکت، اما مدعى، و رواج بازار خرافات و عقاید سخیفه است.

Rate this post

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *