سایههای نامرئی: داستان یوسف گریگولویچ، جاسوس افسانهای استالین
 
				
در سال ۱۹۱۳، در کوچههای تنگ و پر از بوی نان تازه و دود کارخانههای ویلنیوس – شهری که آن روزها بخشی از امپراتوری روسیه تزاری بود – کودکی به دنیا آمد که قرار بود یکی از مرموزترین چهرههای قرن بیستم شود. یوسف رمولدویچ گریگولویچ، با چشمانی تیز و ذهنی که مثل تیغ جراحی عمل میکرد، از همان کودکی در خانوادهای روسیزبان از قوم قرایتهای کریمهای رشد کرد. والدینش، که آرژانتین را به عنوان سرزمین وعده جستجو میکردند، او را با خود به آمریکای جنوبی بردند. بوینس آیرس، با خیابانهای شلوغ و آکاردئونهای تانگو، اولین درسهای بقا را به یوسف آموخت: هویتها را عوض کن، لبخند بزن و هرگز به عقب نگاه نکن. اما کیست این مردی که بعدها به “جاسوس درجه یک استالین” معروف شد؟ داستانی از خیانت، عشقهای ممنوعه، ترورهای ناکام و زندگی دوگانهای که مرز بین واقعیت و افسانه را محو کرد. این روایت، نه فقط بیوگرافی یک جاسوس، بلکه حماسهای است از سایههای جنگ سرد، جایی که هر قدم میتوانست آخرین قدم باشد.
سال ۱۹۳۰، یوسف جوان، با موهای آشفته و کت چرم کهنه، در کافهای دودگرفته در مادرید نشسته. انقلاب روسیه هنوز زخم تازهای است و او، که حالا ۱۷ ساله است، از آرژانتین به اروپا بازگشته تا به عموزادهاش، استالین، – نه، صبر کنید، به ایدئولوژی کمونیستی – وفادار بماند. والدینش در آمریکای جنوبی ماندهاند، اما یوسف، با گذرنامهای جعلی و قلبی پر از آتش، به اسپانیا میرسد. جنگ داخلی اسپانیا در آستانه است و NKVD، پلیس مخفی شوروی، به دنبال مردانی است که بتوانند در میان آشوب، سایه بزنند. الکساندر اورلوف، رئیس ایستگاه NKVD در مادرید، چشمش به یوسف میافتد. “تو آرژانتینی به نظر میرسی، اما روسی حرف میزنی. عالیه.” اورلوف بعدها به آمریکا پناهنده میشود و رازهایش را فاش میکند، اما در آن لحظه، یوسف را استخدام میکند. بدون هیچ سوالی، بدون هیچ گذشتهای. یوسف، که حالا “فلیکس” نامیده میشود، وارد دنیای “غیرقانونیها” میشود: جاسوسانی بدون پوشش دیپلماتیک، بدون هویت واقعی، فقط سایههایی که برای استالین نفس میکشند.
اسپانیا، ۱۹۳۶. باروت و خون در هوا معلق است. فاشیستهای فرانکو با کمک هیتلر و موسولینی پیش میرانند و جمهوریخواهان، با حمایت شوروی، مقاومت میکنند. یوسف، با هویتی جعلی به عنوان یک کمونیست آرژانتینی، به بریگادهای بینالمللی میپیوندد. اما مأموریتش ساده نیست: پاکسازی تروتسکیستها. لئون تروتسکی، رقیب استالین، در تبعید است و پیروانش در اسپانیا، مثل آندره نین پرز، رهبر POUM (حزب کارگران و دهقانان متحد)، تهدیدی برای پاکی ایدئولوژی استالینی هستند. یوسف، با لبخندی فریبنده و دستی که در جیبش خنجر پنهان میکند، به نین نزدیک میشود. “دوست من، ما با هم برای انقلاب میجنگیم.” شب ۱۶ ژوئن ۱۹۳۷، در زندان مدلین مادرید، یوسف و همدستانش – از جمله ویتوریو ویدالی، معروف به “کماندانته کارلوس کنترراس” – به سلول نین یورش میبرند. نین، با چشمانی پر از تعجب، آخرین کلماتش را زمزمه میکند: “این خیانت است.” تیرها شلیک میشوند، بدن نین به دیوار تکیه میدهد. یوسف، با قلبی که نه از ترس، بلکه از هیجان میتپد، صحنه را ترک میکند. این اولین ترور بزرگش است، اما نه آخرین. استالین، از کرملین، تلگرافی میفرستد: “عالی بود، فلیکس. ادامه بده.”
دو سال بعد، ۱۹۳۸، یوسف به مسکو فراخوانده میشود. پاکسازیهای بزرگ استالین در اوج است؛ میلیونها نفر ناپدید میشوند. یوسف، با سابقه اسپانیا، انتظار پاداش دارد، اما NKVD او را زیر نظر میگیرد. “تو کی هستی واقعاً؟” بازجویان میپرسند. یوسف، با آرامشی که از سالها دروغگویی میآید، لبخند میزند: “من فقط یک کارگر سادهام.” اما ترس در دلش ریشه میدواند. او میداند که حتی جاسوسان استالین هم قربانی دیکتاتور میشوند. خوشبختانه، مأموریت بعدی نجاتش میدهد: مکزیک، ژانویه ۱۹۴۰. کد نام: “یوزک”. هدف: لئون تروتسکی. تروتسکی، در حومه مکزیکوسیتی، در خانهای محافظتشده زندگی میکند، و استالین خواب مرگ او را هر شب میبیند. یوسف، با گروهی از معدنچیان و دهقانان مسلح، به رهبری دیوید سیکِیِروس – نقاش استالینیست – به کوئواکان حمله میکند. ساعت ۴ صبح، ۲۴ مه ۱۹۴۰، دیوار اتاق تروتسکی سوراخ میشود. گلولهها مثل باران میریزند. تروتسکی، زخمی اما زنده، فریاد میزند: “جاسوسان استالین!” حمله ناکام است؛ نگهبانان تروتسکی، از جمله شاگرد آمریکاییاش شلومو، مقاومت میکنند. یوسف فرار میکند، اما این شکست، او را به فکر میاندازد: مرگ، همیشه یک قدم عقب است.

مکزیک، اما، فقط یک ایستگاه موقت بود. یوسف، با عشقی که در میان آشوب شکوفا شد، با ایرینا، یک زن مکزیکی، ازدواج میکند. ایرینا، با موهای سیاه و چشمانی که رازها را میفهمند، شریک جاسوسیاش میشود. آنها در آمریکای لاتین میمانند، هویتهای جعلی میسازند: گاهی تاجر قهوه در کاستاریکا، گاهی دیپلمات در آرژانتین. یوسف، که حالا مسلط به اسپانیایی، ایتالیایی و انگلیسی است، شبکهای از جاسوسان محلی میسازد. او در کاستاریکا، با نام “تئودورو کاسترو” – الهامگرفته از فیدل – نفوذ میکند. یوسف در کافهای در سان خوزه، با سیاستمداران محلی حرف میزند، اسناد اتمی را از طریق کانالهای مخفی به مسکو میفرستد. اما عشق، همیشه سایهای از خطر دارد. در ۱۹۴۸، استالین کمپین “کمونیستهای بیریشه” را راه میاندازد. یوسف، با ریشههای لیتوانیایی-آرژانتینی، مشکوک میشود. ناگهان، ایرینا ناپدید میشود. NKVD او را به عنوان گروگان میگیرد. “وفاداریات را ثابت کن، یا همسرت را از دست بده.” یوسف، با قلبی شکسته، به نیویورک فرستاده میشود تا “دِد دراپ” – جعبهای مخفی برای ردوبدل اطلاعات – را برای رودولف آبِل، جاسوس معروف شوروی، اداره کند. او در خیابانهای برفگیر منهتن قدم میزند، ساک دستیاش را در نیمکت پارک میگذارد، و منتظر است. ایرینا آزاد میشود، اما زخم اعتماد، عمیق میماند. یوسف بعدها در دوران پرسترویکا اعتراف میکند: “هر شب، خواب میدیدم که نوبت من است.”
سالهای جنگ جهانی دوم، یوسف را به اروپا بازمیگرداند. او در ایتالیا، با هویت آرژانتینی، به واتیکان نفوذ میکند. پاپ پیوس دوازدهم، با تمام قداستش، زیر نظر است. یوسف، که حالا “مکس” نامیده میشود، اسناد کلیسا را میدزدد، کشیشان را فریب میدهد. “من یک کاتولیک مخلصم، پدر.” او در رم، در میان مجسمههای برنزی و فوارههای باروک، اطلاعات درباره اتحادهای مخفی فاشیستها را جمع میکند. استالین، که حالا متحد موقت هیتلر است، از این اطلاعات برای بازی دوگانهاش استفاده میکند. اما یوسف، در خلوت، به فکر است: “این جنگ، فقط برای قدرت است.” او حتی در یوگسلاوی، در میان پارتیزانهای تیتو، نفوذ میکند، اما شکاف تیتو-استالین در ۱۹۴۸ همه چیز را تغییر میدهد. تیتو، رهبر یوگسلاوی، از مسکو سرپیچی میکند و استقلال میخواهد. استالین خشمگین است: “تیتو باید بمیرد.”

اوایل ۱۹۵۲، مأموریت نهایی: ترور تیتو. یوسف، با نبوغی که مرزهای واقعیت را جابهجا میکند، هویتی جعلی میسازد: تئودورو ب. کاسترو، تاجر ثروتمند کاستاریکایی مقیم رم. او با مقامات کاستاریکا تماس میگیرد – از طریق رشوه و نفوذ – و به عنوان سفیر کاستاریکا در ایتالیا و یوگسلاوی منصوب میشود. تصور کنید صحنه را: ژانویه ۱۹۵۲، رم. یوسف، با کت و شلوار ابریشمی و سیگار برگ در دست، اعتبارنامهاش را به ملکومو گراچی، وزیر خارجه ایتالیا، تحویل میدهد. “از طرف کاستاریکا، افتخار میکنم.” هیچ کس شک نمیکند؛ کی فکرش را میکرد که سفیر یک کشور کوچک آمریکای لاتین، قاتل استالین باشد؟ او به واتیکان هم سفیر میشود، جایی که در جلسات خصوصی با کاردینالها، نقشه ترور تیتو را میکشد. سموم بیبو، بمبهای ساعتی، حتی یک عملیات “تصادف” با ماشین. یوسف به بلگراد سفر میکند، با تیتو دست میدهد – عکسی که بعدها در آرشیوها میماند: تیتو با لبخند پدرانه، یوسف با چشمانی سرد. “خوش آمدید، آقای سفیر.” تیتو، که شبکه جاسوسی خودش را دارد، مشکوک است، اما شواهد کافی نیست.
مأموریت پیش میرود. یوسف، در سفارتخانه رم، جلسات محرمانه با عوامل NKVD برگزار میکند. او حتی یک “کتابخانه دیپلماتیک” میسازد تا تجهیزات جاسوسی را پنهان کند. اما سرنوشت، همیشه یک پیچ غیرمنتظره دارد. ۵ مارس ۱۹۵۳، استالین میمیرد. سکته، یا مسمومیت؟ کرملین در آشوب است. خروشچف و بریا، جانشینان، مأموریت را لغو میکنند. “برگرد، فلیکس. همه چیز تغییر کرده.” یوسف، که حالا ۴۰ ساله است، با قلبی پر از حسرت، به مسکو بازمیگردد. اما به جای قهرمانانه، اخراج میشود. “تو یکی از افراد استالین بودی. خطرناکی.” او، که سالها برای شوروی زندگی کرده، حالا یک “بیریشه” است. ایرینا در کنارش میماند، اما زخمها عمیقاند.
پس از سقوط، یوسف به دنیای آکادمیک پناه میبرد. او، که همیشه به تاریخ آمریکای لاتین علاقه داشت، به مؤسسه انسانشناسی و قومنگاری آکادمی علوم شوروی میپیوندد. با مدرک دکتری در سیاستهای واتیکان و مالیه کلیسا، کتابهایی مینویسد: “پاپها و انقلاب”، بیوگرافیهای انقلابیون لاتین مثل چه گوارا، و نقدهایی بر تفتیش عقاید. او در کنفرانسها سخنرانی میکند، اما هرگز از گذشته نمیگوید. همکارانش تعجب میکنند: “این مرد کیست؟ هیچ عکسی از جوونیاش نیست.” آرشیو میتروخین، در دهه ۱۹۹۰، راز را فاش میکند: یوسف، جاسوس S-فیلد، “مکس”، “فلیکس”، همه یک نفر بودند. در دوران پرسترویکا، یوسف اعتراف میکند: “ترس همیشه با من بود. حتی در واتیکان، خواب میدیدم که NKVD مرا میگیرد.”
زندگی یوسف، مثل یک رمان جاسوسی، پر از تناقض است. او عاشق بود – ایرینا، که تا مرگش در ۱۹۸۸ کنارش ماند – اما خیانتکار اجباری. او ترور کرد، اما هرگز از ایدئولوژیاش دست نکشید. در مصاحبهای نادر، میگوید: “استالین خدایی بود که ما میپرستیدیم، اما خدایی ظالم.” یوسف در ۲ ژوئن ۱۹۸۸، در ۷۵ سالگی، در مسکو میمیرد. قبرش ساده است، بدون هیچ اشارهای به سایههایش. اما داستانش، مثل باد در کوچههای ویلنیوس، همچنان زمزمه میشود: مردی که هویتها را عوض میکرد، اما هویت واقعیاش را هرگز از دست نداد.
 
				 
           
           
           
           
           
           
 
 
 
 
									
 
									
 
									
 
									
