پارادوکس برلین–تلآویو در روایت پهلویها، گزارشی درباره نسبت رضاشاه با آلمان نازی و مواضع امروز رضا پهلوی نسبت به اسرائیل
تاریخ، گاهی بیرحمانه آینه میگذارد روبهروی سیاستورزان. آینهای که اگر خوب نگاهش کنی، تناقضها را بزرگنمایی نمیکند، فقط همانطور که هستند نشان میدهد. یکی از همین آینهها، نسبت خاندان پهلوی با دو نقطه حساس تاریخ معاصر است: «برلینِ نازی» و «تلآویوِ امروز».
رضاشاه پهلوی در سالهای پایانی سلطنتش، آلمان هیتلری را بهعنوان تکیهگاه انتخاب کرد؛ دولتی که ایدئولوژیاش آشکارا بر یهودستیزی و برتری نژادی بنا شده بود. چند دهه بعد، رضا پهلوی، وارث سیاسی آن سلسله، تمامقد در کنار دولت اسرائیل ایستاده و آن را نماد دموکراسی و حقوق بشر در خاورمیانه مینامد. آیا این فقط یک تغییر موضع است یا با یک پارادوکس افشاگرانه در روایت پهلویها روبهرو هستیم؟
رضاشاه و آلمان نازی؛ فراتر از «همکاری فنی»
روایت رسمی هواداران پهلوی از رابطه رضاشاه با آلمان، معمولاً با یک جمله آغاز میشود: «این رابطه صرفاً فنی و اقتصادی بود». اما اسناد تاریخی تصویر پیچیدهتری ارائه میدهند. در دهه ۱۳۱۰ شمسی، آلمان به بزرگترین شریک تجاری ایران پس از بریتانیا تبدیل شد. تا سال ۱۹۳۹ میلادی، حدود ۴۰ درصد تجارت خارجی ایران با آلمان انجام میگرفت و صدها کارشناس آلمانی در پروژههای راهآهن، صنایع نظامی و زیرساختهای کلیدی ایران فعال بودند.

همزمان، دستگاه تبلیغاتی رایش سوم سیاست «آریاییسازی» روابط با ایران را بهطور جدی دنبال میکرد. در اسناد وزارت خارجه آلمان، ایرانیان بهعنوان «خویشاوندان نژادی آریایی» معرفی میشدند. این نگاه صرفاً یک بازی زبانی نبود؛ در سال ۱۹۳۶، دولت نازی رسماً اعلام کرد ایرانیان از شمول قوانین نژادی نورنبرگ مستثنا هستند. چنین تصمیمی بدون همراهی یا دستکم سکوت رضاشاه ممکن نبود.
در داخل ایران نیز، نشانههای این همسویی دیده میشد: از تغییر نام رسمی کشور از «پرشیا» به «ایران» در مکاتبات بینالمللی ــ با تأکید بر ریشه آریایی ــ تا بازتاب گسترده اخبار پیروزیهای هیتلر در برخی مطبوعات وقت. اینها فراتر از یک رابطه سرد فنی بود؛ نوعی همدلی سیاسیِ پرهزینه با قدرتی که جهان را بهسوی جنگی ویرانگر سوق میداد.
اشغال ۱۳۲۰؛ بهای یک انتخاب
شهریور ۱۳۲۰ نقطهای است که تمام توجیهات فرو میریزد. با آغاز جنگ جهانی دوم و پیشروی آلمان نازی در اروپا، بریتانیا و شوروی به این جمعبندی رسیدند که حضور آلمان در ایران، تهدیدی مستقیم برای منافع و امنیت آنهاست. یادداشتهای دیپلماتیک لندن و مسکو بهصراحت از «تمایلات آلماندوستانه رضاشاه» سخن میگویند.
در سوم شهریور ۱۳۲۰، نیروهای متفقین از شمال و جنوب وارد ایران شدند. ارتشی که رضاشاه سالها برای ساختنش هزینه کرده بود، عملاً بدون مقاومت فروپاشید. نتیجه روشن بود: خلع رضاشاه و تبعید او. نزدیکی به آلمان نازی نهتنها استقلال ایران را تضمین نکرد، بلکه کشور را به اشغال کشاند و یکی از تحقیرآمیزترین فصلهای تاریخ معاصر را رقم زد.
این واقعه، امروز هم نقطه کور روایتهای تطهیرگرایانه است؛ روایتی که ترجیح میدهد از «نیتهای خیر» بگوید و از پیامدهای فاجعهبار سخنی به میان نیاورد.
اسرائیل و پهلویها؛ از اتحاد پنهان تا حمایت علنی
پس از جنگ جهانی دوم و افشای ابعاد هولوکاست، جهان وارد نظمی تازه شد؛ نظمی که در آن، خطوط ایدئولوژیک جنگ سرد و موازنههای امنیتی، سیاست خاورمیانه را بازتعریف میکرد. تشکیل دولت اسرائیل در سال ۱۹۴۸، معادلات منطقه را دگرگون ساخت و دولتهای تازهاستقلالیافته را ناچار به انتخاب موضع کرد. محمدرضاشاه پهلوی، که تجربه سقوط پدر در ۱۳۲۰ و هزینههای اتکا به «قدرت سوم» را پیش چشم داشت، اینبار بیتردید در اردوگاه غرب ایستاد.
ایرانِ پهلوی دوم، یکی از معدود کشورهای مسلمان بود که با اسرائیل روابط گسترده اطلاعاتی، امنیتی و اقتصادی برقرار کرد؛ روابطی که بهدلیل حساسیت افکار عمومی منطقه و ملاحظات جهان عرب، هرگز بهطور رسمی اعلام نشد. این مناسبات، بخشی از راهبرد موسوم به «دکترین پیرامونی» اسرائیل بود؛ راهبردی که میکوشید با اتکا به دولتهای غیرعرب پیرامون جهان عرب، حلقه انزوای منطقهای خود را بشکند. ایران، ترکیه و اتیوپی، اضلاع اصلی این مثلث بودند.

در سطح عملیاتی، همکاری ساواک و موساد، ستون فقرات این اتحاد پنهان را شکل میداد. تبادل اطلاعات، آموزش نیروهای امنیتی و هماهنگی در مقابله با جریانهای ملیگرا و چپگرای عرب، بهویژه پس از اوجگیری ناصریسم، از مهمترین محورهای این همکاری بود. همزمان، ایران به یکی از تأمینکنندگان اصلی نفت اسرائیل تبدیل شد؛ نقشی حیاتی که در شرایط تحریم و فشار کشورهای عربی، برای تلآویو اهمیتی راهبردی داشت.
این روابط صرفاً امنیتی نبود. پروژههای اقتصادی مشترک، از جمله خطوط انتقال نفت و همکاریهای فنی، پیوندی عمیقتر ایجاد کرد که فراتر از مصلحتهای مقطعی میرفت. در این چارچوب، اسرائیل برای حکومت پهلوی نه فقط یک شریک، بلکه ابزاری برای تقویت جایگاه ایران در معادلات منطقهای و نزدیکی بیشتر به آمریکا تلقی میشد.
بااینحال، این اتحاد پنهان، هزینههای سیاسی خود را داشت. فاصله گرفتن از افکار عمومی جهان اسلام و نادیده گرفتن مسئله فلسطین، شکافی ایجاد کرد که در گفتمان مخالفان حکومت پهلوی بهسرعت برجسته شد. برای بسیاری، رابطه با اسرائیل به نمادی از وابستگی و بیاعتنایی به حساسیتهای منطقهای بدل گشت؛ نمادی که در سالهای منتهی به انقلاب، بار ایدئولوژیک فزایندهای یافت.
این پیوند تا انقلاب ۱۳۵۷ ادامه یافت و با سقوط نظام پهلوی، بهطور کامل قطع شد. بااینحال، در حافظه سیاسی خاندان پهلوی، اسرائیل همچنان «متحد طبیعی» باقی ماند؛ متحدی که در منطق سیاست قدرت، همواره قابل اتکا تلقی میشد. از همین منظر است که حمایتهای علنی امروز، نه گسستی ناگهانی، بلکه امتداد تاریخی همان اتحاد پنهان دیروز بهنظر میرسد.
رضا پهلوی؛ حمایت از اسرائیل بهمثابه بیانیه سیاسی
رضا پهلوی امروز نه پادشاه است و نه سیاستمداری با مسئولیت رسمی؛ اما کنشگری رسانهای است که هر موضع او، حامل پیام سیاسی مشخصی است. سرمایه او نه رأی صندوقها، که «دیدپذیری» در رسانههای بینالمللی و شبکههای اجتماعی است. به همین دلیل، هر سفر، هر بیانیه و هر عکس، بهمنزله قطعهای از پازل هویت سیاسیای عمل میکند که او میکوشد بسازد.

سفر به اسرائیل و حمایت آشکار از دولت این کشور ــ بهویژه در بحبوحه درگیریهای نظامی اخیر ــ صرفاً یک همدلی شخصی نیست؛ یک بیانیه سیاسی تمامعیار است. بیانیهای که مخاطب اصلیاش نه جامعه ایران، بلکه پایتختهای غربی است. پیام ضمنی روشن است: «من همراستای نظم امنیتی و ارزشی شما ایستادهام». این پیام، بهویژه در فضای سیاست خارجی آمریکا و اروپا، کارکردی شبیه «گواهی اعتماد» دارد.
در این بیانیه، اسرائیل نه بهعنوان بازیگری مناقشهبرانگیز، بلکه بهمثابه نماد «تمدن غربی، دموکراسی و مقاومت در برابر افراطگرایی» تصویر میشود. این تصویرسازی، آگاهانه یا ناآگاهانه، چشم بر واقعیت اشغال، نظام تبعیض ساختاری، شهرکسازی و نقض گسترده حقوق فلسطینیان میبندد. انتخاب واژگان و قاببندی رسانهای، دقیق و حسابشده است: امنیت بهجای اشغال، دفاع بهجای حمله، و دموکراسی بهجای قدرت نظامی.
نکته مهمتر، زمانبندی این مواضع است. حمایت صریح در اوج تنشها، پیام را تقویت میکند و آن را از «موضع اخلاقی» به «صفبندی سیاسی» ارتقا میدهد. در چنین لحظههایی، سکوت نیز معنا دارد؛ چه برسد به حمایت. این انتخاب، مرزگذاری روشنی میسازد و عملاً هر قرائت خاکستری را کنار میزند.
این رویکرد البته بدون هزینه نیست. در حافظه تاریخی و عاطفی جامعه ایران، مسئله فلسطین صرفاً یک موضوع سیاست خارجی نیست؛ بخشی از هویت منطقهای و حساسیت اخلاقی است. نادیده گرفتن این حافظه، شکافی میان کنشگر سیاسی و افکار عمومی ایجاد میکند. شکافی که با تکیه صرف بر رسانههای خارجی پر نمیشود.
از منظر تحلیلی، اینجا شباهتی ساختاری با انتخابهای رضاشاه دیده میشود. همانگونه که رضاشاه در دهه ۱۳۱۰، برای رهایی از فشار لندن و مسکو، به برلین تکیه کرد و هزینه ایدئولوژی نازی را نادیده گرفت، امروز نیز حمایت از اسرائیل، بهمنزله نادیده گرفتن پیامدهای انسانی و حقوقی سیاستهای این دولت، در قبال کسب پشتوانه سیاسی خارجی تعبیر میشود. در هر دو مورد، «هدفِ قدرت» بر «هزینه اخلاقی» پیشی میگیرد.
در نهایت، این بخش از روایت، بیش از آنکه درباره اسرائیل باشد، درباره استراتژی هویتسازی سیاسی است: ساختن چهرهای که برای جهان غرب قابل فهم، قابل اعتماد و قابل سرمایهگذاری باشد؛ حتی اگر بهای آن، فاصله گرفتن از بخش مهمی از حافظه و حساسیت جامعه ایرانی باشد.
پارادوکس افشاگرانه
اینجاست که پارادوکس عیان میشود؛ پارادوکسی که اگر صرفاً احساسی به آن نگاه شود، به دعوای سیاسی فروکاسته میشود و اگر تاریخی خوانده شود، لایههای عمیقتری از منطق قدرت را برملا میکند. یک خاندان سیاسی، در دو بزنگاه تاریخی، کنار دو قدرت ایستاده که در ظاهر، دشمن ایدئولوژیک یکدیگرند: هیتلرِ یهودستیز و اسرائیلی که موجودیت خود را بر «امنیت یهودیان» بنا کرده است.
اما نخ تسبیح این دو انتخاب چیست؟ پاسخ را باید در مفهوم «مشروعیت بیرونی» جستوجو کرد. رضاشاه در دهه ۱۳۱۰، بهدنبال کسب مشروعیت و پشتیبانی از قدرتی بود که بتواند او را از فشار روس و انگلیس برهاند. آلمان نازی، در آن مقطع، نیرویی صعودی و ضدنظم موجود تلقی میشد. بههمین دلیل، رضاشاه حاضر شد هزینه نزدیکی به رژیمی را بپردازد که ایدئولوژیاش با بسیاری از ارزشهای انسانی در تضاد بود.
در سوی دیگر، رضا پهلوی نیز در جستوجوی همان مشروعیت است؛ با این تفاوت که اینبار، مسیر از واشنگتن و تلآویو میگذرد. حمایت آشکار از اسرائیل، در واقع سیگنالی است به مراکز قدرت غربی: «من در اردوگاه شما ایستادهام». در این میان، مسئله فلسطین، افکار عمومی منطقه و حتی حافظه تاریخی مردم ایران، به حاشیه رانده میشود.
این همان نقطهای است که پارادوکس از سطح اخلاقی فراتر میرود و به یک الگوی تکرارشونده تبدیل میشود؛ الگویی که در آن، پیوند با قدرت خارجی، جایگزین پیوند با جامعه میشود.
حافظه تاریخی و مسئولیت روایت
مسئله اصلی شاید نه تناقض، بلکه نحوه روایت تاریخ است. هواداران پهلوی معمولاً رابطه رضاشاه با آلمان را «فنی و غیرایدئولوژیک» توصیف میکنند و در مقابل، حمایت رضا پهلوی از اسرائیل را «اخلاقی و دموکراتیک». منتقدان، برعکس، هر دو را مصداق وابستگی به قدرتهای مسئلهدار میدانند.
در این میان، آنچه مغفول میماند، نقش مردم ایران و تجربه زیسته آنان است. نه نزدیکی به آلمان نازی مانع اشغال ایران شد و نه حمایت امروز از اسرائیل، تضمینی برای آینده سیاسی ایران به دست میدهد.
یکی از مسائل کلیدی در این بحث، «مدیریت حافظه تاریخی» است. در روایتهای سلطنتطلبانه، رابطه رضاشاه با آلمان نازی معمولاً یا کماهمیت جلوه داده میشود یا به ضرورتهای فنی تقلیل مییابد. همزمان، حمایت رضا پهلوی از اسرائیل، در لفافه مفاهیمی چون دموکراسی، حقوق بشر و مبارزه با افراطگرایی عرضه میشود.
اما تاریخ، فقط آن چیزی نیست که دوست داریم به خاطر بسپاریم؛ تاریخ، مجموعهای از انتخابها و پیامدهاست. اشغال ۱۳۲۰، قحطی، تضعیف حاکمیت ملی و تحقیر ارتش، پیامدهای مستقیم همان سیاست «قدرت سوم» بود. همانطور که امروز نیز، پیوند خوردن سرنوشت یک جریان سیاسی ایرانی با دولت اسرائیل، میتواند پیامدهای اجتماعی و هویتی عمیقی بهدنبال داشته باشد.
در هر دو مقطع، یک پرسش اساسی بیپاسخ مانده است: جای مردم کجاست؟ رضاشاه بدون رجوع به افکار عمومی، مسیر سیاست خارجی کشور را تغییر داد و هزینهاش را مردم پرداختند. امروز نیز، حمایت علنی از اسرائیل، بدون اجماع ملی و برخلاف حساسیتهای تاریخی جامعه ایران مطرح میشود.
پارادوکس برلین–تلآویو، بیش از آنکه تناقضی شخصی باشد، افشاگر یک الگوی تکرارشونده در سیاست پهلویهاست: جستوجوی مشروعیت بیرونی بهجای اتکای درونی. تجربه تاریخی نشان داده که این مسیر، هرچند ممکن است در کوتاهمدت پرزرقوبرق باشد، در بلندمدت به بنبست میرسد.
اشغال ۱۳۲۰ یادآوری میکند که تکیه بر قدرتهای خارجی، حتی با نیت توسعه و نوسازی، میتواند به فروپاشی حاکمیت ملی بینجامد. حمایتهای امروز از اسرائیل نیز، اگر بدون توجه به حساس