رنجبرده از جهل | بیضایی چگونه بیضایی شد؟
« من جهالت را تایید نمیکنم، عاشق این مردمم ولی نه عاشق جهالتشان؛ عاشق آن استعدادی که درونشان هست و میتواند به جهشِ آنها بینجامد.»
به گزارش دیروزبان، بهرام بیضایی پژوهشگر، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر و سینما، ۵ دی ماه 1317 در کوچه حمامشازده حسنآباد تهران متولد شد. خانواده پدریِ بیضایی در اصل اهل آرانِ کاشان و از خاندانی محترم و سرشناس بودند؛ جدشان، ملا محمد فقیه آرانی، متخلص به روحالامین و پدربزرگِ بیضایی، میرزا محمدرضا، متخلص به ابنروح، روحانی، واعظ و شاعر بودند. عموی بزرگش، ادیب بیضایی، شاعری نامدار در کاشان و صاحب قصیده مشهوری، موسوم به معجزه موسی (ید بیضاء) است؛ پس از رسمی شدن صدور شناسنامه در ایران، نام خانوادگی بیضاییها از همین تخلص شعری گرفته شد.
پدرِ بهرام، میرزا نعمتالله ذکائی بیضایی، در جوانی از آران به تهران مهاجرت کرد و درس وکالت خواند؛ اما در نهایت به کار در اداره ثبت قناعت کرد؛ او نیز شاعر و ادبدوست بود. مادرش، نیّره موافق، گویا شاگرد پدرش بوده _معلمی به نوعی شغل خانوادگی آنها است_ و از این طریق با یکدیگر آشنا شدند؛ زنی که « هوش مطلق است اما زندگی محدودکننده خانوادگی متوقفش کرد، مثل بیشتر زنان این کشور.» وقتی از او درباره مادرش میپرسند چنین پاسخ میدهد: « مادرم زن بسیار باسوادی است ولی بیشتر از سواد، نمونه تمام زنهای تیزهوش و باهوشی است که یکباره خود را وقف خانه میکنند و همه استعدادهایشان اندازه زندگی کارمندی کوچک میشود و کمکم تحقق آرزوهای انجامنشده خود را در خوشبختی بچهها دنبال میکنند و تمام تیزهوشیشان میشود دلواپسی.»
بارقههایی از علاقه به سینما و تئاتر
کتابخانه شخصی پدرش که حاصل علاقه وافر او به ادبیات بود، فرصت مناسبی برای ورود به دنیای کتاب فراهم میکرد اما وجود بیضایی را کِششی دیگر فراگرفته بود. او بیشتر به خواندن مجلاتی با موضوع هنر و نمایش علاقه داشت، بهخصوص خواندن مقالهای در نقد و بررسی فیلم هملت، به کارگردانی لارنس اولیویر تاثیر ویژهای بر او گذاشت که نسخه سینمایی نمایشنامه مشهور شکسپیر است. از قضا روزی که بیضایی با پدرش برای شرکت در یک بزرگداشت ادبی همراه شده بود، به دلیل ملغی شدن جلسه، به طور تصادفی این فیلم به نمایش درآمد و یکی از معدود خاطرات خوش کودکیاش را رقم زد.

یک خانواده نه چندان معمولی
بیضایی در کودکی چندبار همراه پدر و مادرش به تئاتر و سینما رفته بود که از جملهی آنان میتوان به نمایشهای « فاجعهی رمضان » و « بیژن و منیژه » و فیلمهای « گنجهای سیرامادره» و « بینوایان » اشاره کرد؛ اما این روند چندان تداوم نداشت؛ یکی از دلایل آن قطعا مشکلات مالی خانوادهای شش نفره بود که باید اموراتشان را با اندک حقوق کارمندی میگذراندند. در سالهای دبیرستان، بیضایی سینما را با جدیت بیشتری دنبال کرد؛ روزهایی که برای اولینبار به خود جرئت داد تا از مدرسه فرار کند و به سینما برود. زمانی که مدرسهها به دلیل درگیریهای حزبی تعطیل شد او به سینما میرفت و با اندک پولی که برای نهار داشت، بلیط میخرید. در سالهای پایانی دبیرستان، لالهزار را شناخت و در سینماهای آن به تماشای فیلمهایی نظیر « تبعیدشده »، « نامههای یک زن ناشناس »، « طلسمشده » و « مرد سوم » نشست.
امید ایران
در یکی از روزهایی که طبق معمول به سینما رفته بود، ناخواسته در این مسابقه سینمایی قرار گرفت و اول شد؛ اتفاقی که علاقهی او را برای خود و خانوادهاش جدیتر کرد. داستان از این قرار است که «یکی از دوستانی که رفیق فرار از مدرسه و سینما رفتن است، به بیضایی میگوید با هم به جایی بروند به نام سینهکلوب. او میگوید اگر یک شماره «امید ایران» بخرند و به دفتر آن ببرند، میتوانند بلیت شرکت در سینهکلوب را بگیرند. بهرام فکر میکند دروغ میگوید اما بعد دوستش مقالهای نشانش میدهد که هژیر داریوش در امید ایران نوشته و این قضیه را توضیح داده است. آنها میروند و بلیت سینهکلوب را میگیرند. یکشنبه راهی سینهکلوب میشوند؛ سینما فردوسی کنونی. آقایی به اسم هوشنگ کاووسی میآید و توضیحاتی میدهد. بیضایی میفهمد همان کسی است که مقالهاش را خوانده است. سپس هژیر داریوش صحبتهایی میکند و بعد بین همه، ورقه پخش میکنند؛ ورقههایی که در آنها پرسیده شده کارگردان فلان فیلم کیست و چه سالی ساخته شده است. حاضران همه باید آن را پُر میکردند. بیضایی خیال میکند که این رسمِ سینهکلوب است و نمیفهمد مسابقه است. آنها برگهها را پر میکنند، فیلم را میبینند و به خانه برمیگردند. هفته بعد، پس از انتشار امید ایران، بیضایی متوجه میشود در اولین مسابقه سینمای ایران اول شده است. میترسد، چون فکر میکند پدرش عصبانی میشود، وقتی بفهمد او آن روز به جای مدرسه به سینهکلوب رفته است. برای مشورت با دوستش به خانه او میرود که زمان برگشت، میبیند آقایی از جلوی در خانه آنها دارد میرود. بعد که در خانه را میزند، مادرش به او میگوید: آقایی به اسم هژیر داریوش آمد و با تو کار داشت. بیضایی به دنبال او میرود و صدایش میکند. داریوش میگوید: به شما تبریک میگویم. شما در مسابقه سینمایی ما اول شدهاید.»

طعم تلخ تنگدستی
در آن سالها بیضایی ابدا تصور هم نمیکرد که وارد سینما شود؛ در خانهای بزرگ شده بود که اخلاقمداری حرف اول را میزد و سینمای فارسی آن روزها چندان خوشنام نبود. از طرفی پدرش که یک عمر طعم تلخ تنگدستی را چشیده بود تمایل داشت پسر ارشدش، بهرام، پزشک یا مهندس شود و یا حداقل یک شغل ثابت دولتی داشته باشد. سرانجام بیضایی تصمیم خود را با پدر مطرح میکند؛ تحصیل و فعالیت در حوزه تئاتر و سینما. پدر تصویر واضح و معناداری از علاقه پسرش ندارد بنابراین پسر تصمیم میگیرد سه شب مهم را با پدرش سهیم شود؛ شب اول نمایش « اتللو » (کار اسکویی در تئاتر آناهیتا)، شب دوم فیلم سینمایی « هفده روز به اعدام » (ساخته هوشنگ کاووسی) و شب سوم تئاتر « بلبل سرگشته » (نوشته علی نصیریان و به کارگردانی عباس جوانمرد). نتیجه دو شب اول چنان غیرقابلدفاع از آب در آمد که بیضایی تصمیم گرفت بیش از این خرابکاری نکند و بلبل سرگشته را تنها ببیند؛ نمایشی که او را شگفتزده کرد. او احساس کرد نه تئاترهای اروپایی بلکه نمایشهای شرقی است که او را به وجد میآورد؛ همان چیزی که سالها بعد بخش عظیمی از پژوهشهای بیضایی را به خود اختصاص داد.
همان روزها بود که بیضایی باری دیگر از علاقهاش به نمایش شرقی اطمینان حاصل کرد؛ تجربه دیدن فیلم « هفت سامورایی » در سینما پارک. در میان سیل خندهها و تمسخر جماعتِ به ظاهر روشنفکر که تنها با سینمای غرب آشنایی داشتند و حرکات و رفتارهای ژاپنیهای چشمبادامی برایشان حسابی احمقانه بود، بیضایی احساسی خوشایند و استثنایی را تجربه میکرد؛ « شاید چون جمع آن را رد میکرد، با آن احساس یگانگی میکردم»
پشت کنکوری
مدتی بعد بیضایی به دارالفنون رفت و در آنجا با افرادی مانند نادر ابراهیمی، داریوش آشوری و عباس پهلوان همکلاس شد. پس از سالها علاقه و توجه به سینما، حالا حضور در دارالفنون بود که بیضایی را متوجه جهان کتابها کرد؛ غوطهور در عوالمِ ادبیات. او یک سال پشت کنکور ماند و در همان زمان اولین آثارش یعنی « اژدهاک » و « آرش » را نوشت؛ تکخوانیهایی که سالها بعد باز نویسی و در کنار « کارنامهی بندار بیدخش » تحت عنوان « سه برخوانی » منتشر شدند. همزمان از سربازی معاف شد و توسط پدرش به استخدام ادارهی ثبت درآمد و برای کار، راهیِ دماوند شد و در ایام محرم در روستایی به نام «گیلیارد» اولین بار «تعزیه و شبیهخوانی» را کشف کرد. « شاید بشود گفت برای اولین بار آن اتفاقی که باید، در من افتاد، یعنی چیزی را دیدم که حس کردم متعلق به من است؛ نه از حیث محتوای مذهبی بلکه از نظر شکلِ نمایشی.» خیلی زود به مطالعه و تحقیق و پژوهش در این زمینه روی آورد و آن زمان بود که مطلع شد خانوادهی پدرش نسل در نسل تعزیهخوان بودهاند.