سایههای سفید: داستان تأسیس، تداوم و دگردیسی کوکلوکس کلان؛ تروریسمی با نقاب مذهب و میهنپرستی
کوکلوکس کلان، از همان شب کریسمس ۱۸۶۵ تا امروز، مثل یک زخم باز بر پیکر تاریخ آمریکا مانده است؛ زخمی که از دل شکست بردهداری و بحران بازسازی بیرون آمد و هر بار با چهرهای تازه – از روبندهای سفید تا وبسایتها و گروههای پراکنده – بازتولید شد.
شب ۲۴ دسامبر ۱۸۶۵، در شهر کوچک پولاسکی در تنسی، شش کهنهسرباز ارتش کنفدراسیون – فرانک مککورد، ریچارد رید، جان لِستر، جان کندی، جی. کالوین جونز و جیمز کرُو – دور هم جمع شدند؛ مردانی که چند ماه پیشتر برای حفظ نظم بردهدارانه جنوب جنگیده و با شکست تحقیرآمیز، به خانه برگشته بودند. هوای زمستان سرد بود و سایه شکست، با بیکاری، فقر و از دست رفتن «برتری سفید» که سالها بدیهی تصور میشد، بر شهر سنگینی میکرد.

آنها تصمیم گرفتند یک انجمن مخفی بسازند، چیزی بین شوخی و «برادری» محرمانه؛ نام «کوکلوکس کلان» را برگزیدند که از کلمه یونانی «کیکلوس» به معنای «دایره» الهام گرفته شده بود، و «کلان» را به آن افزودند تا هم حالوهوای قبیلهای بدهد و هم گوشنواز باشد. در آغاز، این گروه بیشتر شبیه یک باشگاه شبانه بود: لباسهای عجیب، ماسکهای ترسناک، نمایشهای خیالی برای ترساندن سیاهپوستان تازهآزادشده و حتی تمسخر مقامات فدرال؛ اما خیلی زود، شوخی به ابزار سازمانیافته خشونت بدل شد.

با گسترش خبر این انجمن، شعبههای مشابه در شهرها و ایالتهای دیگر جنوب شکل گرفت و «برادری مخفی» آرام آرام به شبکهای سراسری تبدیل شد که خود را «امپراتوری نامرئی» مینامید. در این امپراتوری، سلسلهمراتبی پر از عناوین شبهافسانهای – از گرند ویزارد (جادوگر اعظم) تا «گرند دراگون» و «گرند سیکلوپس» – طراحی شد تا هم اعضا را شیفته رمز و راز کند و هم نظم فرماندهی خشونت را تثبیت.
بازسازی، سیاهکدها و تولد ترور نژادی
جنگ داخلی، بردهداری را لغو کرد و دوره بازسازی (Reconstruction) میان ۱۸۶۵ تا حوالی ۱۸۷۷ تلاش داشت سیاهپوستان آزادشده را از «ملک» به «شهروند» تبدیل کند: حق رأی، حق آموزش، حضور در هیئتهای منصفه و حتی راهیابی به مجالس ایالتی. اما در بسیاری از ایالتهای جنوبی، سفیدپوستان شکستخورده این تغییر را «تحقیر» و «اشغال» میدیدند و در پاسخ، شبکهای از قوانین موسوم به «کدهای سیاه» (Black Codes) تصویب کردند که عملاً آزادی تازه بهدستآمده را تهی میکرد.
در چنین فضایی، کوکلوکس کلان از یک انجمن شبهطنز، به بازوی غیررسمی واکنش سفید تبدیل شد؛ ابزار تروری که با خشونت، تهدید و قتل، پیام روشنی به سیاهپوستان و متحدان سفیدپوست آنها میداد: «اگر رأی بدهید، اگر زمین بگیرید، اگر به این نظم تازه تن بدهید، بهایش خون است.» حملات شبانه، حمله به مدرسههای سیاهپوستان، شلاقزدن معلمان، سوزاندن کلیساها و خانهها، و قتل فعالان جمهوریخواه، بخش جداییناپذیر این مبارزه ضدبازسازی بود.
بین ۱۸۶۶ تا اوایل دهه ۱۸۷۰، موج خشونت کلان در بسیاری از ایالتها – از تنسی و آلاباما تا کارولینا و لوئیزیانا – اوج گرفت؛ منابع مختلف از هزاران قربانی سخن میگویند و در برخی مناطق، قتلعامهای انتخاباتی عملاً نتیجه صندوقها را تعیین میکرد. در لویزیانا پیش از انتخابات ۱۸۶۸، گروههای شبهنظامی سفید، با همدستی اعضای کلان، صدها نفر را کشتند تا سیاهپوستان را از رأیدادن منصرف کنند، و در شهرستانهای فلوریدا و کارولینا، آماری سه رقمی از قتل و شکنجه ثبت شد.

ناتان بدفورد فارست، صلیبهای سوزان و سرکوب فدرال
در این دوره، چهرهای برجسته از فرماندهان سابق کنفدراسیون – ناتان بدفورد فارست – به عنوان نخستین گرند ویزارد کلان برگزیده شد؛ اسناد و روایات متعدد نشان میدهد که او، چه در مقام نماد و چه سازماندهنده، نقشی کلیدی در تبدیل کلان به یک نیروی شبهنظامی منسجم ایفا کرد. او بعداً مدعی شد میتواند در چند روز دهها هزار عضو مسلح بسیج کند، هرچند ساختار غیررسمی و فقدان لیست رسمی عضویت، شمار دقیق را مبهم نگه میدارد.
کلان برای ایجاد هالهای از ترس، از آیینهایی استفاده میکرد که در مرز میان مذهب، نمایش و جنگ روانی بود: تجمعهای شبانه، سوگندهای محرمانه، و از همه مهمتر، روشنکردن آتشهای عظیم – که بعدها به شکل صلیبهای شعلهور تثبیت شد – در تپهها و نزدیکی خانههای سیاهپوستان و سفیدپوستان «خائن». این نماد، اگرچه در دوره نخست کلان به شکل امروزی جا نیفتاد، اما ریشههای آن در سنتهای اسکاتلندی روشنکردن «صلیب اخطار» و سپس در بازنمایی سینمایی فیلم «تولد یک ملت» است که در دوره دوم کلان معنا و قدرت تازه یافت.

با گسترش ترور، دولت فدرال زیر فشار افکار عمومی و جمهوریخواهان رادیکال در کنگره، سه قانون مهم موسوم به «Enforcement Acts» (۱۸۷۰–۱۸۷۱) را تصویب کرد که یکی از آنها به طور خاص برای مهار کلان طراحی شده بود. یولیسیز اس. گرانت، رئیسجمهور وقت، از این اختیارات استفاده کرد، نیروهای فدرال را به برخی ایالات فرستاد، در مناطق بحرانی «habeas corpus» را به طور موقت معلق نمود و صدها عضو مظنون کلان را بازداشت و در دادگاههای فدرال محاکمه کرد.
تا حدود ۱۸۷۲، شبکه نخست کلان به شدت تضعیف شد؛ بسیاری از گروههای محلی منحل، مخفی یا جذب سازمانهای جدید خشونتآمیز سفیدپوست شدند و خود کلان، به عنوان یک نام، مدتی در سایه فرو رفت. اما ایده پشت آن – استفاده از خشونت خصوصی برای دفاع از برتری سفید – زنده ماند و در دهههای بعد، در قالب گروهها و جنبشهای دیگر، از جمله احزاب برتریطلب و «رِدم شرْتز»ها و «لیگهای سفید»، ادامه یافت.
تولد دوباره بر فراز استون مانتین: کلان دوم و امپراتوری نفرت
چهار دهه بعد، در ۱۹۱۵، آمریکا در حال تجربه موج جدیدی از اضطراب بود: مهاجرت انبوه از جنوب و شرق اروپا، رشد شهرها، صنعتیشدن، و تشدید تنشهای نژادی و مذهبی. در چنین فضایی، ویلیام جوزف سیمونز، کشیش و سازماندهنده انجمنهای برادری، بر فراز کوه استون مانتین در جورجیا، همراه با پانزده مرد دیگر گرد آمد تا با سوزاندن یک صلیب، «امپراتوری نامرئی» را دوباره احیا کند.
این بار، سوخت اصلی احیای کلان فیلم «تولد یک ملت» ساخته دی. دبلیو. گریفیت بود؛ فیلمی حماسی که بر اساس رمان «کلنزمن» توماس دیکسون ساخته شده بود و کلان را مثل قهرمانان شوالیهوار نشان میداد که جنوب را از «هرجومرج سیاه» نجات میدهند. این فیلم میلیونها نفر را به سالنهای سینما کشاند، تخیلات نژادپرستانه را رمانتیک کرد و عملاً تبلیغی سینمایی برای دعوت دوباره به ماسک سفید و اسبهای شبحگون بود.
کلان دوم، برخلاف نسخه نخست، ساختاری مدرنتر داشت: یک سازمان برادری ثبتشده، با دفتر مرکزی، ساختار ایالتی، سیستم حق عضویت، و حتی قرارداد با شرکتهای روابط عمومی برای بازاریابی. در کمتر از یک دهه، عضویت به حدود ۳ تا ۵ میلیون نفر رسید؛ برخی منابع بالاترین برآورد را حتی تا ۸ میلیون نفر در اوایل دهه ۱۹۲۰ ذکر میکنند. این بار هدف فقط سیاهپوستان جنوب نبودند، بلکه یک فهرست بلندبالا از «دشمنان ملت پروتستان سفید» شامل کاتولیکها، یهودیان، مهاجران اروپای شرقی، کمونیستها و حتی اتحادیههای کارگری همه زیر آتش نفرت قرار گرفتند.
رژهها در واشنگتن، شلاقها در دالاس و سقوط یک امپراتوری
دهه ۱۹۲۰ نقطه اوج قدرت اجتماعی و سیاسی کلان بود؛ اعضای کلان در شوراهای شهر، مجالس ایالتی، پلیس محلی و حتی کرسیهای کنگره حضور داشتند و در برخی ایالات – مانند ایندیانا، اوکلاهما و اورگان – عملاً بدون تأیید «کلان» هیچ سیاستمداری نمیتوانست بهسادگی رأی بیاورد. در ۱۹۲۵، هزاران عضو کلان با لباسهای سفید و روبند، در خیابانهای واشنگتن دی.سی. رژه رفتند و نشان دادند که این گروه دیگر یک حلقه حاشیهای نیست، بلکه در قلب قدرت آمریکا راه یافته است.
اما پشت نمایش قدرت، دستگاهی از خشونت روزمره در جریان بود؛ از جمله در تگزاس، بهویژه دالاس، کلان بین ۱۹۲۱ و ۱۹۲۲ دهها و صدها نفر را به جرم «بیاخلاقی»، «بیاحترامی به نظم»، یا فقط بهدلیل رنگ پوست و مذهبشان شلاق زد و به وحشت انداخت. قربانیان فقط سیاهپوستان نبودند؛ زنان سفیدپوست که متهم به روابط خارج از ازدواج میشدند، مهاجران، و حتی صاحبان کسبوکارهایی که با اتحادیهها همدلی داشتند، هدف قرار میگرفتند.
یکی از ضربات مرگبار به اعتبار عمومی کلان، رسوایی دی. سی. استیفنسون، رهبر قدرتمند کلان در ایندیانا بود که در ۱۹۲۵ به جرم ربایش، تجاوز و قتل یک زن جوان محکوم شد. جزئیات هولناک پرونده و دفاعیه سرد او، که خود را «قانون در ایندیانا» میدانست، بخشهای بزرگی از افکار عمومی را علیه کلان برانگیخت و راه را برای افشای فساد، باجگیری و سوءاستفادههای مالی رهبران این امپراتوری باز کرد.
با آغاز بحران اقتصادی دهه ۱۹۳۰، جذابیت کلان کاهش یافت؛ بسیاری از اعضای طبقه متوسط که قبلاً جذب شعارهای اخلاقگرایانه و «قانون و نظم» شده بودند، درگیر بقا شدند و افشاگریهای مطبوعات، کلیساها و فعالان مدنی، چهره واقعی سازمان را بیشتر برملا کرد. تا ۱۹۴۴، ساختار ملی کلان منحل شد و رهبران باقیمانده عملاً برند «Ku Klux Klan» را در ازای سود مالی فروختند، اما ایده و شبکههای محلی، زیر پوستههای تازه، زنده ماند.
عصر حقوق مدنی: بمب، خون و سایه بر مالکوم ایکس و مارتین لوتر کینگ
دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، همزمان با اوجگیری جنبش حقوق مدنی، کلان و گروههای همفکرش وارد فاز تازهای از «جنگ برای حفظ تفکیک نژادی» شدند. احکام دادگاه عالی برای لغو جداسازی مدارس، تحریمهای اتوبوسها در مونتگمری و راهپیماییهای صلحآمیز، برای آنها تهدیدی مرگبار علیه نظم جیم کرو بود، و پاسخ، موج بمبگذاری، ترور و ارعاب بود.
در ۱۵ سپتامبر ۱۹۶۳، بمبگذاری در کلیسای خیابان شانزدهم بیرمنگام آلاباما، چهار دختر سیاهپوست را کشت و به یکی از نمادهای جنایت نژادپرستانه بدل شد؛ چند تن از عاملان بعداً به عنوان اعضا یا همدستان کلان معرفی و در نهایت – برخی دههها بعد – محکوم شدند. در ۱۹۶۴، قتل سه فعال حقوق مدنی، جیمز چِینی، اندرو گودمن و مایکل شِوِرنِر در میسیسیپی، که در پروژه ثبتنام رأیدهندگان سیاهپوست شرکت داشتند، بار دیگر پیوند میان کلان و نیروهای رسمی – از جمله برخی مأموران محلی – را آشکار کرد.
در همان سالها، زن سفیدپوست فعالی به نام ویولا لیزو (Liuzzo) پس از شرکت در راهپیمایی سلما به مونتگمری، در حمله اعضای کلان کشته شد؛ قتلی که نشان داد این خشونت فقط متوجه سیاهپوستان نیست، بلکه هر کس از خط جداسازی عبور کند، ممکن است هدف قرار گیرد. این قتلها، همراه با تصاویری که از وحشیگری پلیس و اوباش سفید در جنوب در رسانهها منتشر شد، نقشی مهم در جلب حمایت ملی برای تصویب قانون حقوق مدنی ۱۹۶۴ و قانون حقوق رأی ۱۹۶۵ داشت.
در این فضای ملتهب، سایه کلان بر زندگی و مرگ دو رهبر بزرگ سیاهپوست نیز سنگینی کرد، هرچند نقش مستقیم آن پیچیده است. مالکوم ایکس، که پدرش بنا به برخی گزارشها در دهه ۱۹۳۰ توسط گروههای مرتبط با کلان یا سازمانهای مشابه سفیدپوست کشته شده بود، خود بارها از تهدیدهای کلان سخن گفت و در ۱۹۶۱، نمایندگانی از کلان برای مذاکره با نمایندگان «ملت اسلام» بر سر مسائل مربوط به تفکیک نژادی دیدار کردند. ترور مالکوم در ۱۹۶۵ رسماً به اعضای ملت اسلام نسبت داده شد، اما برخی مورخان از همپوشانی منافع نیروهای دولتی، گروههای نژادپرست سفید و شکافهای درونی سیاهپوستان سخن گفتهاند و فضای «امنیتزدایی» نژادی را که کلان در آن نقش داشته، برجسته میکنند.
مارتین لوتر کینگ جونیور، رهبر مبارزات عدم خشونت، از همان آغاز مبارزات در مونتگمری با تهدیدهای کلان روبهرو بود؛ خانهاش بمبگذاری شد، نامههای تهدیدآمیز دریافت کرد و راهپیماییهایش بارها با حضور اعضای کلان یا نیروهای همدل با آنها مواجه شد. جیمز ارل ری، قاتل کینگ در ۱۹۶۸، با محافل نژادپرست سفید و کمپین جورج والاس – نامزد هوادار تفکیک نژادی – پیوندهایی داشت، اما رابطه مستقیم سازمانیافته با کلان هرگز بهطور قطعی اثبات نشد؛ با این حال، محیط نفرتآلودی که سازمانهایی مانند کلان ساخته بودند، زمینه اجتماعی و روانی چنین ترورهایی را تقویت کرد.
کلان امروز: تکهتکه، ضعیف، اما زنده
پس از دهه ۱۹۷۰، دولت فدرال، سازمانهای حقوق مدنی و نهادهای قضایی با ترکیبی از نفوذ، تعقیب قضایی، و شکایتهای مدنی، بسیاری از شاخههای کلان را ورشکسته و منحل کردند؛ برخی دادگاهها، گروههای کلان را به پرداخت غرامتهای سنگین به قربانیان محکوم کردند و اردوگاههای شبهنظامی بسته شد. گزارشهای نهادهایی مانند «مرکز مقابله با افراطگرایی» در اتحادیه ضد بدنامسازی (ADL) نشان میدهد که امروز، کلان بیشتر به شبکهای از گروههای کوچک و پراکنده بدون رهبری مرکزی تبدیل شده که شمار اعضای فعال آنها در حدود سه هزار نفر تخمین زده میشود.

این گروهها، مانند «شوالیههای سفید وفادار» در کارولینای شمالی یا «شوالیههای کوکلوکس کلان» در آرکانزاس، به جای تجمعات عظیم، بیشتر روی تاکتیکهایی کمهزینه مانند پخش شبانه شبنامه، تجمعهای کوچک و حضور در راهپیماییهای مشترک با نئونازیها و ملیگرایان سفید حساب میکنند. رقابت با گروههای نئونازی، «پوستسرها» و شبکههای آنلاین افراطگرای سفید، از یک سو، و تصویری که حتی میان بسیاری از نژادپرستان جوان از کلان به عنوان «پدیدهای قدیمی و از مد افتاده» شکل گرفته، از سوی دیگر، به افول بیشتر آن کمک کرده است.
با این حال، گزارشهای سالانه SPLC از وجود دهها گروه کوچک فعال کلان در آمریکا حکایت دارد که هنوز علیه مهاجران، مسلمانان، یهودیان، سیاهپوستان و جامعه LGBTQ+ نفرتپراکنی میکنند؛ این گروهها در برخی تجمعات راست افراطی حضور مییابند و تلاش میکنند خود را وارث «سنت سفید» معرفی کنند، هرچند نفوذ آنها نسبت به دهههای پیشین بهمراتب کاهش یافته است.
سیاست، دولت و تناقض لیبرالدموکراسی آمریکا
یکی از نکتههای تأملبرانگیز در تاریخ کلان، نسبت پیچیده آن با ساختار رسمی قدرت در آمریکا است؛ هرچند این کشور هرگز بهطور رسمی این سازمان را حزب یا نهاد قانونی اعلام نکرده، اما در مقاطع مختلف، همپوشانی خطرناکی میان اعضای کلان و مقامات منتخب، پلیس و دستگاه قضایی وجود داشته است. در دهه ۱۹۲۰، نفوذ کلان در برخی حزبهای ایالتی – بهویژه در میانه غرب و جنوب – به حدی بود که کاندیداها عملاً برای جلب حمایت انتخاباتی، عضویت یا همدلی خود با این سازمان را پنهان نمیکردند، و منابع متعدد از حضور گسترده اعضای کلان در ساختار حزب دموکرات در آن دوره سخن گفتهاند، هرچند اعداد و نسبتها در منابع متفاوت است.
در اواخر قرن بیستم، دیوید دوک، عضو سابق و گرند ویزارد کلان، در چند رقابت انتخاباتی مهم – از جمله نامزدی برای فرمانداری لویزیانا در ۱۹۹۱ – شرکت کرد و توانست درصد قابلتوجهی از آراء را به خود اختصاص دهد، هرچند در نهایت شکست خورد. این حضور انتخاباتی، حتی اگر به قدرت رسمی نینجامید، نشان داد که بخشهایی از جامعه آمریکا، فراتر از حاشیههای خشن، هنوز نسبت به پیامهای نژادپرستانه همدلی نشان میدهند.
از سوی دیگر، دولت آمریکا هرگز کوکلوکس کلان را مانند برخی گروههای خارجی در فهرست رسمی «سازمانهای تروریستی» قرار نداده است؛ در عوض، برخورد با آن از مسیر قوانین جنایی، دعاوی مدنی، و تعقیب جرائم ناشی از تنفر انجام شده است. این واقعیت، برای بسیاری از منتقدان، نماد تناقض عمیق در دموکراسی آمریکاست: کشوری که در سطح جهانی از حقوق بشر دفاع میکند، اما برای دههها در برابر سازمانی با پیشینه طولانی قتل، تجاوز، آتشزدن کلیساها و تهدید سیستماتیک یک اقلیت، برخوردی متزلزل و گاه همراه با چشمپوشی در سطح محلی داشته است.
سایههای سفید و هشدار تاریخ
داستان کوکلوکس کلان، داستان یک گروه واحد نیست؛ داستان موجهای تکرارشونده نفرت است که هر بار با شرایط جدید اقتصادی، اجتماعی یا فرهنگی، خود را بازتعریف میکند. از شب کریسمس ۱۸۶۵ در پولاسکی تا رژههای دهه ۱۹۲۰ در واشنگتن، از بمبهای بیرمنگام و قتل فعالان حقوق مدنی تا فِلایرهای نفرتپراکن امروز، آنچه ثابت مانده، تلاش برای حفظ سلسلهمراتب نژادی به کمک ترور و ارعاب است.
در برابر این تاریکی، جنبشهای آزادیخواه، از بردگان فراری و معلمان سیاهپوست بازسازی تا فعالان حقوق مدنی و سازمانهای ضدنفرت معاصر، هر بار پاسخ دادهاند؛ پاسخهایی که در قانون، در دادگاه، در خیابان، و در حافظه جمعی ثبت شده است. شاید «سایههای سفید» هیچگاه بهطور کامل محو نشود، اما تاریخ یک چیز را روشن کرده است: نفرت وقتی نامرئی بماند، قویتر میشود؛ وقتی دیده و نامگذاری و افشا شود، حتی اگر نمیرد، عقبنشینی میکند. این شاید مهمترین درسی باشد که روایت کلان به ما میدهد.