راسپوتین: مرد مقدس یا شیطان سیبری؟

در زمستان‌های بی‌رحم سیبری کودکی به دنیا آمد که قرار بود نامش با سقوط یک امپراتوری گره بخورد. گریگوری یِفیموویچ راسپوتین، پسر دهقانی گمنام در حاشیه جهان روسی، بعدها به یکی از مرموزترین و بحث‌برانگیزترین چهره‌های قرن بیستم تبدیل شد؛ مردی که هم او را قدیس می‌خواندند، هم فاسق، هم شفابخش، هم شارلاتان، هم دوست خدا، هم ابزار شیطان.

راسپوتین: مرد مقدس یا شیطان سیبری؟

به گزارش دیروزبان،‌ او از روستایی گل‌آلود و فراموش‌شده راهی کاخ‌های پرزرق‌وبرق سن‌پترزبورگ شد؛ از کلبه چوبی و دودگرفته، به تالارهایی با چلچراغ‌های کریستال و لباس‌های ابریشمی. مسیر راسپوتین بیش از آن‌که شبیه زندگی یک کشیش روستایی باشد، به رمانی پرپیچ‌وخم می‌ماند؛ رمانی که در آن، واقعیت و افسانه چنان در هم تنیده‌اند که جدا کردن‌شان از هم تقریباً ناممکن است.

او در یکی از بحرانی‌ترین دوره‌های تاریخ روسیه زیست: سال‌هایی که امپراتوری بزرگ رومانوف زیر فشار جنگ جهانی اول، نارضایتی‌های اجتماعی، اعتصابات کارگری و جنبش‌های انقلابی ترک برمی‌داشت. در این میان، راسپوتین با ترکیبی نامتعارف از عرفان مذهبی، شهوت‌طلبی، جذبه شخصی و عطش قدرت، به نمادی از تمام چیزهایی تبدیل شد که روسیه در آستانه انقلاب، هم از آن بیزار بود و هم به شکل عجیبی بدان وابسته. پرسش اساسی این است: راسپوتین چه بود؟ مردی مقدس که قربانی شایعات شد، یا شیطان سیبری که امپراتوری را از درون پوساند؟

 

ریشه‌های تاریک در سیبری

برای فهم راسپوتین، باید از همان جایی شروع کرد که او چشم به جهان گشود: روستای پوکرافسکویه در استان توبولسک، در قلب سیبری. روستایی کوچک، غرق در گل و برف، جایی که زمستان‌ها بی‌پایان به نظر می‌رسند و تابستان‌ها کوتاه و پر از پشه و باتلاق‌اند. زندگی مردم اینجا با خاک و کلیسا تعریف می‌شد؛ از یک سو، رنج پایان‌ناپذیر کار در زمین‌های سرد و نامهربان، و از سوی دیگر، پناه بردن به آیکون‌های مقدس، شمع‌های لرزان و دعاهای زمزمه‌شده در گوشه کلیسا.

گریگوری در ۲۱ ژانویه ۱۸۶۹ به دنیا آمد؛ پدرش یِفیم، دهقانی بود که برای اربابان محلی کار می‌کرد و در کنار آن، اسب‌ها را رام می‌کرد و گاهی به‌عنوان قاطرچی کاروان‌ها به جاده می‌زد. مادرش آنا، زنی مذهبی و رنج‌کشیده بود که بارها طعم از دست دادن فرزند را چشید. در خانواده راسپوتین، مثل بسیاری از خانواده‌های روستایی روسیه، مرگ مهمان دائمی خانه بود. گریگوری در جهانی بزرگ شد که در آن، کودک هر لحظه ممکن بود قربانی سرما، گرسنگی یا بیماری شود و انسان برای فهمیدن معنای این همه رنج، به چیزی فراتر از زمین، یعنی به آسمان پناه می‌برد.

او مدرسه نرفت، خواندن و نوشتن را دیر و ناقص آموخت و کودکی‌اش در کار بر روی زمین، مراقبت از چارپاست و سرگردانی در حاشیه رودخانه‌ها گذشت. اما از همان نوجوانی، نشانه‌هایی از «بی‌قراری» در او دیده می‌شد؛ بی‌قراری‌ای که در قالب دزدی‌های کوچک، دعوا، نوشیدن بیش از حد و شایعات مربوط به روابط پنهانی با زنان روستا خود را نشان می‌داد. لقب «راسپوتین» که ریشه در واژه‌ای با معنای «هرزه» یا «فاسد» دارد، بازتاب همین شهرت اولیه بود؛ مردی که مرزهای اخلاقی روستا را می‌شکست و در عین حال، نوعی جذبه تاریک در رفتار و نگاهش وجود داشت.

روستاییان از گریشا – نام کوچکی که برایش به کار می‌بردند – هم می‌ترسیدند، هم به سوی او کشیده می‌شدند. او می‌توانست در میخانه، با چند جمله ساده و تکه‌کلام‌های مذهبی، جمع را مسحور کند؛ همان‌طور که می‌توانست با خشونتی ناگهانی، همه را از خود براند. در حدود ۱۸ سالگی، در پی مشاجره‌ای در کلیسا و اتهام دزدی، مدتی به صومعه فرستاده شد؛ اما این نخستین تماسش با نهاد رسمی مذهب، نه او را «مقدس» کرد و نه آرام.

در ۱۸۸۶ با پراسکوفیا فدورونا، زنی آرام و صبور، ازدواج کرد. آن‌ها چند فرزند آوردند و تنها سه تن – دمیتری، ماریا و واروارا – به بلوغ رسیدند. خانه کوچک چوبی‌شان در سیبری، در ظاهر تصویر یک زندگی دهقانی ساده بود: زن خانه‌دار، شوهر روستایی، آیکون‌های مقدس بر دیوار، اجاق روشن، بوی نان تازه. اما راسپوتین، حتی در زمانی که همسر و فرزندانش منتظرش بودند، اغلب خانه را رها می‌کرد و هفته‌ها و ماه‌ها ناپدید می‌شد؛ گویی روستا برای روح بی‌قرارش کوچک‌تر از آن بود که بتواند در آن محبوس بماند.

در همین سال‌ها بود که او کم‌کم به سوی نوعی معنویت خام و خودآموخته کشیده شد. کتاب مقدس را – آهسته و با لغزش‌های بسیار – خواندن آغاز کرد، شب‌ها را به دعا و زمزمه گذراند و در عین حال، همچنان درگیر همان رفتارهای غیراخلاقی بود. همین دوگانگی بود که هسته شخصیت او را شکل داد: مردی که هم می‌خواست در چشم خدا مقبول باشد، هم نمی‌توانست از کشش‌های زمینی‌اش دل بکند. نقل است که بعدها می‌گفت: «برای رسیدن به خدا، باید از میان گناه عبور کرد.» این جمله، خلاصه فلسفه‌ای بود که مرز میان توبه و لذت، زهد و شهوت، تقدس و هتک حرمت را عمداً مخدوش می‌کرد.

سیبری آن روزگار، لبریز از افسانه‌ها، فرقه‌ها و باورهای عجیبی بود که در حاشیه کلیسای رسمی ارتدوکس رشد می‌کردند. برای دهقانانی که از نظم خشک و بی‌روح مذهبی خسته بودند، عارفان سرگردان، شمن‌ها و زاهدان «دیوانه» جذابیت ویژه‌ای داشتند. راسپوتین در همین فضا بود که نخستین حلقه کوچک از پیروان محلی‌اش را یافت؛ کسانی که شب‌ها در خانه‌اش گرد می‌آمدند، دعا می‌خواندند، گریه می‌کردند، از گناهان‌شان اعتراف می‌کردند و به دنبال لمس نوعی «قداست زنده» در وجود این مرد سیبریایی می‌گشتند؛ مردی که هم‌زمان، هم آن‌ها را به اشک و توبه می‌کشاند و هم، سایه بی‌بندوباری از زندگی پیشینش هنوز در رفتار و نگاهش دیده می‌شد.

 

زاهد سرگردان: از سیبری تا پترزبورگ

سال ۱۸۹۷ نقطه عطفی در زندگی راسپوتین بود. روایات مختلف، این لحظه را به شکل‌های گوناگون ثبت کرده‌اند، اما در همه آن‌ها، نوعی «گسست» دیده می‌شود: گویی راسپوتین از پوسته دهقان خطاکار، به پوست تازه‌ای از «زاهد سرگردان» وارد شد. گفته می‌شود پس از یک بحران خانوادگی، یا دیدن خوابی خاص، خانه و خانواده را ترک کرد و راه صومعه و زیارتگاه‌ها را در پیش گرفت.

او در صومعه سنت نیکلاس در ورکهوتوریه با راهبی سالخورده دیدار کرد که به او توصیه کرد نه به‌عنوان راهب رسمی، بلکه به‌شکل زائر و عارفی سرگردان به خدمت خدا درآید. راسپوتین این دعوت را تمام‌قد پذیرفت. گیاهخوار شد، مدتی از شراب فاصله گرفت، رخت ساده‌تری پوشید، مو و ریشش را بلند کرد و راه‌های طولانی را پیاده پیمود. او خود را کسی می‌دید که نباید در چهارچوب سخت صومعه‌ها محبوس شود، بلکه باید در میان مردم باشد؛ جایی میان زمین و آسمان، میان آبادی و بیابان.

در این دوره، زندگی‌اش به رشته‌ای از سفرهای طولانی تبدیل شد. از روستا به شهر، از زیارتگاهی به زیارتگاه دیگر، از کلیساهای محلی سیبری تا مراکز مذهبی بزرگ‌تر در مناطق مختلف روسیه. او در کازان مدتی طولانی ماند و آن‌جا بود که برای نخستین بار، حلقه‌ای از مؤمنان شهری گرد او جمع شدند. در جلسات دعا و گفت‌وگو، با نگاهی نافذ، صدایی آرام و لحنی آمیخته با تضرع و تهدید، از گناه و رستگاری سخن می‌گفت. کسانی ادعا می‌کردند پس از دعاهای او، بیماری‌شان کاهش یافته یا آرامش تازه‌ای پیدا کرده‌اند.

اما سفری که بیش از همه در افسانه‌های پیرامون راسپوتین بازتاب یافته، سفرش به کوه آتوس در یونان است؛ کوه مقدس راهبان ارتدوکس. روایات می‌گویند او در گوشه‌ای دورافتاده در صومعه‌های آتوس اقامت کرد و روزها و شب‌ها را به دعا گذراند، اما با روح سرکش و نافرمانش، با نظم سخت رهبانی کنار نیامد. هرچه بود، بازگشت او به روسیه با نوعی اعتمادبه‌نفس جدید همراه بود؛ او خود را کسی می‌دید که هم طعم رنج و فقر روستایی را چشیده، هم هوای کوه مقدس را استشمام کرده و هم در سفر، انسان‌ها را لمس کرده است.

او کم‌کم نامش را به «راسپوتین-نویی» تغییر داد؛ «راسپوتینِ نو»، یعنی کسی که از گناه گذشته عبور کرده و اکنون در مقام تازه‌ای قرار گرفته است. این «نو شدن»، البته تنها ادعایی معنوی نبود؛ بلکه مقدمه‌ای بود برای جهش عظیم بعدی: ورود به پایتخت امپراتوری.

photo_۲۰۲۵-۱۲-۳۰_۱۷-۱۷-۳۰ (2)

آغاز قرن بیستم در روسیه، دوران شیفتگی اشراف به عرفان، جلسات احضار روح، طالع‌بینی و انواع اشکال رازآمیز معنویت بود. زنان و مردان اشراف‌زاده، خسته از تشریفات تهی، به سوی کسانی می‌رفتند که وعده تماس مستقیم با خدا، نیروهای ناشناخته یا «سرنوشت» را می‌دادند. راسپوتین، با چهره زمخت سیبریایی، لباس ساده دهقانی، چشمان آبی و متمرکز و صدای هیپنوتیزم‌گونه‌اش، به‌طرز عجیبی با نیازهای این طبقه جدید هماهنگ بود.

در ۱۹۰۳، او به سن‌پترزبورگ، پایتخت پرشکوه رومانوف‌ها، رسید. در ابتدا، به محافل مذهبی و کشیشانی چون تئوفان نزدیک شد و در جلسات دعا و گفت‌وگو شرکت کرد. کمی بعد، دو شاهزاده خانم مونته‌نگرو – میلیتسا و آناستازیا – که خود شیفته عرفان و رازگرایی بودند، او را کشف کردند و مثل یک «مرد مقدس از شرق روسیه» به دوستان درباری‌شان معرفی کردند. این همان نقطه‌ای بود که راه راسپوتین از صومعه‌ها و روستاها، به سمت راهروهای مرمری کاخ امپراتوری منحرف شد.

 

نفوذ در قلب امپراتوری

نوامبر ۱۹۰۵، در میانه طوفان انقلاب، نخستین دیدار تاریخی میان راسپوتین و خانواده رومانوف رقم خورد. روسیه تازه ضربه انقلاب ۱۹۰۵، کشتار یکشنبه خونین و اعتصابات گسترده را پشت سر گذاشته بود. اعتماد به نظام تزاری فروریخته بود، و در این میان، خود خانواده بر تخت‌نشسته نیز با بحرانی درونی دست‌به‌گریبان بودند: بیماری هموفیلی وارث تاج و تخت، تسارویچ آلکسی.

هموفیلی، یعنی هر ضربه کوچکی می‌تواند به خونریزی داخلی کشنده منتهی شود؛ کابوسی برای خانواده‌ای که همه آینده سیاسی‌شان به زنده ماندن یک کودک وابسته بود. تزار نیکلاس دوم، مردی محافظه‌کار و متزلزل، و همسرش، الکساندرا فیودورونا، که اصلاً آلمانی‌الاصل بود و در روسیه همیشه به «بیگانه بودن» متهم می‌شد، در جست‌وجوی معجزه‌ای بودند تا فرزندشان را نجات دهد.

photo_۲۰۲۵-۱۲-۳۰_۱۷-۱۷-۳۰ (3)

راسپوتین در این لحظه بحرانی وارد صحنه شد. او به‌عنوان «مرد خدا» به کاخ دعوت شد و در یکی از حملات خطرناک آلکسی، در کنار تخت او دعا کرد، آرامش داد، دستورهایی مانند پرهیز از برخی داروها داد و به‌نحوی، حال کودک رو به بهبود رفت. از آن پس، در ذهن الکساندرا، پیوندی ناگسستنی میان سلامت پسرش و حضور راسپوتین شکل گرفت. برای مادری گرفتار وحشت دائمیِ مرگ فرزند، این مرد سیبریایی نه یک زاهد مشکوک، که فرشته نجات بود.

راسپوتین به تدریج به «دوست نزدیک خانواده» تبدیل شد؛ کسی که اجازه داشت به فضاهایی وارد شود که کمتر کسی جسارت نزدیک شدن به آن‌ها را داشت. او با بچه‌ها شوخی می‌کرد، با تزاریتسا در اتاق‌های خصوصی گفت‌وگو می‌کرد و گاه در غیاب تزار، با امپراتریس درباره مسائل سیاسی و اداری نیز بحث می‌کرد. این نزدیکی، شایعات را در پایتخت شعله‌ور کرد؛ شایعاتی که از «روابط نامشروع» تا «ساحری» و «جاسوسی برای آلمان» را در بر می‌گرفت.

در همان حال، راسپوتین از جایگاه تازه‌اش بهره‌برداری سیاسی هم کرد. او می‌توانست با یک توصیه، وزیری را برکنار و دیگری را منصوب کند؛ با یک کلمه، سرنوشت مقام‌های بلندپایه را تغییر دهد. در سال‌های جنگ جهانی اول، زمانی که نیکلاس دوم فرماندهی نیروها را بر عهده گرفت و پایتخت را ترک کرد، الکساندرا و حلقه نزدیک به او – که راسپوتین در مرکز آن بود – به نوعی حکومت در سایه تبدیل شدند. تصمیم‌های عجولانه، تغییرهای پی‌درپی در کابینه، بی‌اعتنایی به هشدارها و بی‌ثباتی در مدیریت کشور، همه دست‌به‌دست هم دادند تا تصویر «دربار فاسد و گرفتار خرافه» در ذهن مردم شکل بگیرد.

GLOBAL-FAP-6X8_scaled-bordered_850

در خیابان‌های سن‌پترزبورگ، کاریکاتورها و شایعات، راسپوتین را به «شیطان سیبری» تبدیل کرده بود؛ مردی با چشم‌های جادویی که تسلطی اهریمنی بر تزاریتسا دارد و در تاریکی شب، سرنوشت روسیه را با نجواهایی در گوش او رقم می‌زند. در همان حال، بخشی از مردم ساده‌دل یا دیندار، هنوز او را «باتیوچکا» – پدر روحانی کوچک – می‌نامیدند و برای شفا و دعا به او متوسل می‌شدند.

زندگی شخصی او در پایتخت، از افسانه و رسوایی خالی نبود. نقل مجالس شبانه، نوشیدن افراطی، حضور زنان طبقات مختلف در خانه‌اش، و رفتارهایی که به‌سختی می‌شد با تصویر یک «مرد مقدس» جمع‌شان کرد، خوراک مخالفانش را فراهم می‌کرد. او به گونه‌ای عجیب، به تجسم دوگانه روسیه تزاری بدل شده بود: بر چهره‌اش نقاب تقدس، و در سایه‌اش سایه فساد؛ در کلامش از خدا و نجات سخن، و در عملش از قدرت و لذت.

 

سقوط در میان توطئه‌ها

تا دسامبر ۱۹۱۶، نام راسپوتین برای بسیاری از اشراف و سیاستمداران روسیه، مترادف با بیماری بود؛ بیماری‌ای که باید از بدن امپراتوری بیرون کشیده می‌شد. پرنس فلیکس یوسوپوف، وارث یکی از ثروتمندترین خاندان‌های روسیه، به همراه گروهی از اشراف ناراضی و یک نماینده دوما، نقشه‌ای برای حذف «مرد سیبری» کشید. در نگاه آنان، تا زمانی که راسپوتین در کنار الکساندرا باشد، هیچ امیدی برای اصلاح امور باقی نخواهد ماند.

شبی سرد در پایان سال ۱۹۱۶، راسپوتین به کاخ مویکا، ملک باشکوه یوسوپوف، دعوت شد. داستانی که بعدها از آن شب نقل شد، بیشتر به افسانه شبیه است تا گزارش تاریخی: کیک‌ها و شراب‌های آغشته به سیانید، که ظاهراً بر او اثری نکرد؛ انتظار توطئه‌گران که می‌دیدند «مرد سیبری» همچنان لبخند می‌زند و دعا می‌خواند؛ شلیک گلوله‌ای به سینه؛ فرار او به حیاط؛ شلیک‌های بعدی؛ ضربه‌های چوب و در نهایت، جسدی که به زیر یخ‌های رودخانه انداخته شد.

گزارش‌های رسمی‌تر، این روایت را کمتر «معجزه‌آمیز» توصیف می‌کنند، اما همین تضاد میان افسانه و واقعیت، به اسطوره راسپوتین دامن زد. گفته شد که او حتی در مرگ هم تسلیم نمی‌شد؛ مردی که باید چندبار کشته می‌شد تا واقعاً بمیرد. صبح روز بعد، وقتی جسد او پیدا شد، برای بسیاری، این فقط مرگ یک فرد نبود، بلکه نشانه‌ای از بحرانی عمیق‌تر بود: نظامی که برای نجات خود، به ترور دست می‌زد، اما دیگر دیر شده بود.

چند ماه بعد، انقلاب فوریه ۱۹۱۷، تزار نیکلاس دوم را وادار به کناره‌گیری کرد و سلسله رومانوف به پایان راه رسید. قتل راسپوتین، نه دربار را پاک کرد، نه امپراتوری را نجات داد؛ تنها یکی از آخرین تپش‌های عصبی بدنی بود که در آستانه مرگ قرار داشت. با این‌همه، در حافظه جمعی روس‌ها و جهان، راسپوتین به نمادی از «فساد دربار»، «خرافه‌زدگی قدرت» و «خطر آمیختگی مذهب و سیاست» بدل شد.

پس از مرگ، تصویر او در آثار ادبی، خاطره‌نویسی‌ها، فیلم‌ها و نقاشی‌ها، بارها و بارها بازآفرینی شد؛ گاه به صورت دیوی خندان با چشم‌های نافذ و ریش بلند، گاه به هیئت قدیسی رنج‌کشیده که قربانی توطئه صاحبان قدرت شد. این دو تصویر متضاد، هنوز هم در کنار هم وجود دارند و اجازه نمی‌دهند تاریخ به داوری نهایی برسد.

 

مردی میان قدس و گناه

اگر بخواهیم در پایان، راسپوتین را در یک کلمه خلاصه کنیم، شاید هیچ واژه‌ای کافی نباشد. او نه به‌سادگی «مرد مقدس» بود، نه به‌سادگی «شیطان سیبری». او انسانی بود با تضادهای عریان؛ دهقانی بی‌سواد که به قلب امپراتوری راه یافت، زاهدی که از گناه برای رسیدن به خدا سخن می‌گفت، شفادهنده‌ای که خود گرفتار زخمی عمیق در روحش بود، مشاور دربار که با رفتارهایش، به فروپاشی همان دربار کمک کرد.

راسپوتین هم محصول زمانه‌اش بود، هم یکی از سازندگان آن. بدون فقر سیبری، بدون بحران معنوی جامعه روسیه، بدون جذبه عرفان در میان اشراف، و بدون درماندگی خانواده سلطنتی در برابر بیماری ولیعهد، شاید هرگز نام او از پوکرافسکویه فراتر نمی‌رفت. اما همه این عوامل دست‌به‌دست هم دادند تا سرنوشت یک دهقان سرکش، به سرنوشت یک امپراتوری گره بخورد.

امروز، وقتی به زندگی او نگاه می‌شود، آنچه بیش از همه جلب توجه می‌کند، همین مرز محو میان قدس و گناه است. شاید جذابیت پایدار راسپوتین، نه در معجزات ادعایی و رسوایی‌های بی‌پایان، بلکه در این باشد که آینه‌ای است از پیچیدگی انسان؛ موجودی که می‌تواند در یک لحظه، هم مشتاق نور باشد و هم گرفتار سایه. در این معنا، راسپوتین کمتر یک «هیولا» و بیشتر یک «افسانه زنده» است؛ افسانه‌ای که هنوز هم، خواننده را ناگزیر می‌کند بپرسد: اگر او شیطان بود، چرا این‌همه مؤمن به او پناه بردند؟ و اگر مقدس بود، این‌همه تاریکی چگونه در زندگی‌اش ریشه دواند؟

 

 

ارسال نظر

خبر‌فوری: افشای راز یازده روزی که آگاتا کریتسی ناپدید شد